#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستوهفت
وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا سوار اتوبوس بشم آروم صدام زد :
امیرعلی: ببخشید خانم مجد میشه ی لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟
ناخودآگاه آبروهام بالا پرید :
بله بفرمایید
امیرعلی: اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشن میگم خدمتتون
باشه منتظرم
امیرعلی : ممنون
کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیرعلی دوختم ، داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد.
برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم ، موهای قهوه ای تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دیده میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن ، صورت گندم گون که با ریشهای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم
قدب حدود یک و هشتاد و پنج نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود
با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد ؟ که من به ی پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم ؟ همیشه دو ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیرعلی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده بود ، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت من دوست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن
نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیرعلی داره بهم نزدیک میشه:
ببخشید خانم مجد معطل شدید