#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_دوم
جلوی پاهاش زانو زدن در حالی که هق میزدم گفتم:
_الان چیکار کنم عزیز؟الان چیکار کنم؟
دخترم تو باید بتونی فرآموشش کنی ،تو حتی خبر نداری اون کجاست،از این گذشته اون تورو پس زده میفهمی دخترم تو باید با واقعیت کنار بیای ؛عزیزم به فکر مادرت باش اون حز تو کسی رو نداره،مادرت داره از غم تو نابود میشه بیا و بگذر از این بلایی که افتاده به جونت
_کاش میتونستم عزیز کاش میشد،کاش میشد،نمیدونم چرا نمیشه ؟
_مادر تو نمیخوای وگرنه تا الان بعد از چند سال باید فراموش میشد
_چرا عزیز فکر میکنی من نمیخوام؟به خدا بیشتر از همه خودم میخوام این دل لعنتی رو آروم کنم
_پس به خودت فرصت بده چرا نمیخوای به یکی از خواستگارات فرصت بدی؟
_نه عزیز نمیشه من دوست ندارم با دل کسی بازی کنم کسی رو برای آرامش دل خودم بازیچه کنم نمیشه
_چرا بازیچه جونم تو حق داری زندگی کنی،باید خانواده تشکیل بدی،به خودت نگاه کردی؟داری جوونیت رو شادابیت رو از دست میدی پس کی میخوای به فکر خودت باشی؟
_نه عزیز من تا این عشق رو فراموش نکنم نمیخوام ازدواج کنم حتی آگه تا آخر عمر این عشق فراموش نشه
_ولی دخترم.....
بین حرفش پریدم:
_ببین عزیز من اگه اینجام به این خاطره که از اصرار های مامان دور باشم اگه شما هم میخواید مثل مامان اصرار کنید من از اینجا میرم
_این چه حرفی دخترم ؟منو مادرت فقط نگرانت هستیم
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
•~❄️~• اونجا قشنگه که تو توانایی انتقام گرفتن رو داری! میتونی انتقام اشک هات؛ قلب شکسته ات رو بگیری
•~❄️~•
نهنگ یونس را نخورد...!
کارد اسماعیل را نکشت...!
آتش ابراهیم را نسوزاند...!
دریا موسی را غرق نکرد...!
آری اگر او بخواهد
همه چیز ممکن است
نا امید نباش و بهش دل بسپار رفیق
زیرا خدای موسی و یونس خدای
تو هم هست(:
#در_مسیر_بندگی🧡
#پارت_دوم📙•••
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫