#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوپنج
یکی از پسرا جواب داد :
_ به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی ؟
دست امیر علی به شدت روی صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد . اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن زور شون به امیر علی نمیرسه .
امیر علی بدون اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم :
_ آقای فراهانی ؟
بدون اینکه به من نگاه کنه :
_ بله ؟
از نگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم :
_ میخواستم تشکر کنم بابت اینکه کمکم کردید
_ خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود
_ نه خوب فکر نمیکردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟
کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه میکرد گفت :
_ ولی من میدونم چرا
با تعجب گفتم :
_ شما میدونید ؟ از کجا ؟
_ ببخشید که رک میگم ولی فکر نمیکنید ، که به خاطر ظاهرتون بود ؟