#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_شانزدهم
با ورود استاد منم دست از آمار گیری مریم بیچاره شدم
روز اول بود و تقریبا همه کلاسها با یک معارفه به پایان رسید البته بهتره بگم هفته اول به همین روال گذشت
طی این یک هفته دوستی بین من و مریم عمیق تر شده بود. با اینکه آدمی با روابط اجتماعی بالا بودم و خیلی زود با همه دوست می شدم ولی از جای که روحیات مریم خیلی به من نزدیم تر بود دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت به طوری که تمام کلاسها رو باهم بودیم و از خونه هم تا دانشگاه و بلعکس با هم میرفتیم
با اینکه درسهای سختی رو باید پاس می کردیم ولی در روحیه شاد و صد البته شیطون ما تاثیری نداشت مریم هم پایه تمام شیطنت های من بود
بچه های کلاس اکثر ترم اولی بودن و تک و توکی ترم بالای هم بین کلاسها دیده می شد و این برای مل خیلی دلچسب تر بود و حسابی آتیش می سوزندیم
هفته دوم شروع کلاس ها از راه رسید و من حالا تا حدودی با جو دانشگاه آشنا شده بودم و صد البته فهمیده بودم که الان میتونم از اون شب های مخصوص خودم بزنم
از نظر حجاب دختر کاملا آزادی بودم و مامانم با اینکه خودش از لحاظ حجاب آدم بازی نبود با تیپ زدن من اصلا مشکلی نداشت و حق انتخاب رو به خودم سپره بود.البته ناگفته نماند منم از حد خودم خارج نمی شدم و آزادیم رو تنها و حجابم خلاصه کرده بودم و اصلا اهل داشتن روابط با جنس مخالف نبودم و اگر رابطه ای هم بود صرفا رابطه دوستی ساده ای بود که به هیچکدوم اجازه ورود به حریمم رو نمیدادم.
شنبه از راه رسید و من منتظر مریم بودم تا به دانشگاه بریم.
با صدای بوق ماشین مریم برای آخرین بار خودم رو جلوی آینه چک کردم. حالا جای تیپ مدرسه ای هفته پیش رو یک مانتوی قرمز کوتاه تا بالای زانو و یک شلوار یخی چینی که اندام ظریفم رو به خوبی نشون میداد گرفته بود . مقنعه مشکیم رو حسابی عقب داده بودم تا جایی که موهای خوش حالت سیاهم به خوبب دیده میشد