#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_ششم
_یعنی میشه دریا بازم مثل قبل بگی بخندی با اشتها غذا بخوری من لذت ببرم از شیطنتات؟
_سعی کردم اشک نشسته تو چشام نریزه که حالش بدتر بشه.جوابی دادم ک خودمم باور نداشتم:
_آره عزیز میشه چرا نشه؟بالاخرهباخودمکنار
میام
_خداکنه عزیزم
_نگران نباش عزیزم
بعد از جمع کردن و شستن ظرفها با گفتن شب بخیری به عزیز راهی اتاقم شدم بلکه چند ساعت بخوابم روح جسمم هر دو خسته بود
صبح با صدای مامان بیدار شدم
_دریا مامان بیدارشو نزدیک ظهره
غلطی زدم سمت مامان:
_سلام مامان خسته نباشید کی اومدی؟
گونم رو بوسید و گفت:
_صبح زود اومدم دلم نیومد بیدارت کنم امشب میری عزیزم؟
_آره مامان وای هیچی هم جم نکردم
_نگران نباش عزیزم خودم کمکت میکنم پاشو فعلا چیزی بخور ضعف نکنی
_نه مامان چیزی نمونده تا ناهار یه دفعه ناهار میخورم
_باشه عزیزم پس آبی به صورتت بزن و بیا تا وسایلت رو جم کنیم.
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ وارد ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ آدمى ﻧﺸﻮ و زﻳﺮ و روش نکن ،حتى ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻨﺖ ! زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ که ﺑﻴﻞ ﺑﺰنی ﺣﺪﺍﻗﻞ
بخاطر خدا بگیر دست کسی رو که کسی دستشو نمیگیره ...!
بخاطر خدا بگو حرفی رو که کسی نمی زنه
بخاطر خدا برو راهی رو که کسی نمیره
بخاطر خدا ببوس روی کسی رو که کسی حتی نگاش نمیکنه
بخاطر خدا بخند(:
بخاطر خدا گریه کن بر حسین🥀
#در_مسیر_بندگی🧡
#پارت_ششم📙•••
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫