#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_نهم
بعد از خداحافظی با عزیز به سمت فرودگاه حرکت کردیم،به لطف گیر کردنم زیاد منتظر نمودن و داشتن گیت رو میبستن که رسید،یه بوس رو گونه ی مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت دویدم
_اوه،خداروشکر یه موقع رسیدم
از روی بلیط شماره ی صندلی رو پیدا کردم و نشستم از اونجایی که خیلی خوشخواب بودم بعد از پرواز هواپیما خیلی زود به خواب رفتم
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم:
_خانم....خانم بیدار شو باید کمبرنتت رو ببندی میخوایم فرود بیایم
تمام مسیر رو خواب بودم حتما با خودش میگه چقدر این خوشخواب دیگه کیه ،با خجالت یه تشکری کردم و شروع به بستن کمربند شدم
بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فرودگاه رفتم:
_خانم تاکسی نمیخوای ؟
به ماشینش نگاه کردم خوبه ماشین ویژه فرودگاه هست:
_چرا آقا لطفا زحمت چمدونم رو بکشید
_چشم خانم
درب عقب رو باز کردم و روی صندلی جا گرفتم چند دقیقه بعد هم راننده سواری شد:
_کجا برم خانم؟
_یه هتل نزدیک به حرم لطفاً
_چشم
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
«وَقَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ» خدا میگه:من طرف تو هستم...! حالا دیگه هر کی خواست بزار بره، هر کی
شکر گذار باش...!
خدا جونم ممنون امروز بیمار نبودم
ممنون امروز گرسنه نبودم
ممنون امروز بی خانمان نبودم
ممنون امروز در جنگ و ناامنی نبودم
ممنون امروز تصادف نکردم
خلاصه ممنون با اینکه کلی گناهکارم
حتی لحظه ای به فکره رها کردنم نبودی(:
+دلبریکنباخدا💕
#در_مسیر_بندگی🧡
#پارت_نهم📙•••
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫