🌻#از_روزی_که_رفتی 🌻
#پارت_هفتم
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند،
مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید،
من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته..
رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها...
رها گوشهی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن!
بلاخره این دختره به یه
دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد!
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد.
خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکی اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانوادهش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه. مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر. دلش خواهرانههای آیه را میخواست. پدرانههای دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانههای سنگی را دوست نداشت!
صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت!
وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونهی عموی پسره! قراره بشی زن عموش! همه که مثل مادرت خوششانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد.
غّصه نخور مادر! من به این سختیها
عادت دارم! من به این دردهای سینهام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو
که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند!
اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس دادهاند، هرگز نمیپذیرفتند!
این دختر که جان پدر نبود. این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: چطور آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم!
خونبس نشو رها!
رها بوسهای روی صورت مادر نشاند:
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_هفتم
بعد از بستن چمدون به همراه مامان پیش عزیز رفتیم،بازم مشغول آشپزی بود،این عزیز خانم عاشق آشپزی با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذارو خودش میپزه انصافا هم که دستپختش عالیه
_عزیز بازم که پا اجاقی قربونت بشم
_خدانکنه دخترم اگه این غذا رو هم نپزم که کلا باید یه گوشه بمونم
_اوه مگه بده این حجم از بیکاری؟ خوش به حالت ممکن عاشق استراحت و بیکاریم
_آره جون خودت خوبه سال به سال خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چیکار میکنی؟
_وا عزیز مثلا خیر سرم دکترم هاااا معلوم نیست چیکار میکنم؟
_خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود؟ حالا حتما تو هم باید دکتر میشدی ؟
_اوه مردم ارزوشونه بچشون دکتر بشن خانواده ی مارو باش توروخدا
صدای خنده ی مامان که تا الان به حرفای ما گوش میداد بلند شدو به عزیز گفت:
_مادره من چیکار به بچم داری خانم دکتر مامانشه
بعد هم گونه ی من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت:
_مرسی دریا که منو و بابات رو به ارزومون رسوندی
جواب بوسش رو با بوس جواب دادم و گفتم:
_کمترین کاریه که برای جبران زحماتت کردم مامان
فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی هلاکم امروز نخوابیدم
_وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره رو پهن میکنم
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
بخاطر خدا بگیر دست کسی رو که کسی دستشو نمیگیره ...! بخاطر خدا بگو حرفی رو که کسی نمی زنه بخاطر خدا ب
امروز را بلند بخند ...!
بلند بگو خدایا شکرت
بلند آواز سر بده مانند گنجشکها ،
شاد باش ، دیگران را خوشحال کن !
دوستانت را قضاوت نکن ،
قبل از آن که کسی را نصیحت کنی
یک روز با او بگذران!
با کفشهای او راه برو!
از زندگیاش باخبر باش(:
«بسی_ناب🤭»
#در_مسیر_بندگی🧡
#پارت_هفتم📙•••
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫