#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_پنجم
یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم
با آژانس هواپیمایی تماس گرفتم خداروشکر برای فرداشب بیلط اوکی شد. بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود
_آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی
با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم، بازم محمد پسر همسایه دم در بود و با حسرت به من نگاه میکرد یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال وروز آدما ، بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم تقریبا چند ساعتی وقتم برای خرید گرفته شد ولی خداروشکر همه ی وسایل موردنیاز رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم:
_ سلام عزیز من اومدم کجایی ؟
_ سلام عزیز آشپز خونه ام
گونش رو بوسیدم و گفتم:
_ به به چه بویی راه انداختی ، عزیز باز که شرمنده کردی ، صبر میکردی خودم بیام غذا درست کنم
_ تو خسته ای دخترم منم که کاری نکردم برو فدات شم لباس عوض کن که بیا شام آماده است
_ چشم عزیز من نماز بخونم یه زنگم به مامانم بزنم بگم فردا میرم که صبح از بیمارستان بیاد اینجا ببینمش
_ باشه دخترم
بعد از اینکه نمازم رو خوندم و به مامان زنگ زدم با عزیز مشغول خوردن شام شدم ، ولی مثل همیشه اشتهای برای خوردن غذا نداشتم خیلی کم تونستم بخورم ، بازم نگاه غمگین عزیز روی صورتم نشست:
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
بیاموزیم كه: با پول میتوان ساعت خريد، ولى زمان نه ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه ميتوان كتاب خري
ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ وارد ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ آدمى ﻧﺸﻮ و زﻳﺮ و روش نکن ،حتى ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻨﺖ !
زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ که ﺑﻴﻞ ﺑﺰنی ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻳﻪ کرم ﺗﻮش ﭘﻴﺪا میکنی
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ کسی ﺣﺴﺎﺩت نکن ﺑﺨﺎﻃﺮ نعمتی که خدا به او داده ...
زیرا ﺗﻮ نمیدانی ﺧﺪاوند ﭼﻪ چیزی را از او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ و غمگین ﻣﺒﺎش ﻭقتی ﺧﺪاوﻧﺪ چیزی ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ !زيرا ﺗﻮ نمى دانی ﺧﺪﺍوﻧﺪ ﭼﻪ چيزى را ﻋﻮض ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ داد...
همیشه شاکر ﺑﺎش و ﺑﮕﻮ :
خدایا ﺷﻜﺮ(:🌱
#در_مسیر_بندگی🧡
#پارت_پنجم📙•••
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫