#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_یازدهم
خداروشکر زیاد شلوغ نبود و راحت تونستم زیارت کنم . زیارتم که تموم شد به محوطه برگشتم و نماز زیارت خوندم
بعد از نماز و کلی گریه کردن و درد دل کردن برای آقا و خواستن آرامش برای دلم راهی هتل شدم انقدر خسته بودم که بدون خوردن شام روی تخت افتادم و نمیدونم کی به خواب رفتم
صبح با صدای زنگ گوشی برای نماز بیدار شدم . بعد از نماز کلا خواب از سرم پریده بود نا گفته نماند دلیلش زود خوابیدن سر شب بود
روی تخت نشتستم و به گنبد طلایی خیره شدم ، تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن دوباره همون حس سرما کل بدنم رو در بند کشید . نگاه دیگه ای سمت گناه طلایی انداختم ، تسبیح رو به لبام نزدیک کردم و مثل تمام این سالها با اشک بوسیدمش
با خودم زمزمه کردم یعنی الان کجاست؟ اصلا من رو یادش هست؟
بیقرار تر شدم
لعنتی چرا باید به یادم باشه؟ مگه من کی بودم براش که به یادم باشه؟ درمانده به گنبد نگاه کردم
_ آقا تو رو جان جوادت اگه راهی به این عشق نیست بگو به خدا از این درد رهام کن دیگه نمی کشم خسته شدم
چه حال عجیبی دارم خدایا ، ته دلم یه ندای می گفت خدایا رهام نکن از این عشق ، خنده داره ولی عقل و دلم یکی نیست
با کلافگی سری تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم ولی بی فایده بود انگار این افکار جزئی از من بودن
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و شروع کردم به مرور خاطراتم
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
پنجره را بگشا بر روی تمام خوبی ها کینه ها را فراموش کن قلبت را کمی به آرامش دعوت کن ببخش کسی را که د
یاد بگیریم که...!
اگر کسی میخنده لزوماً بیغم نیست.
اگر کسی بهت دست میده لزوما رفیقات نیست
اگر کسی درس نخوانده لزوما خنگ نیست
اگر کسی دکترا داره لزوما متفکر نیست
اگر کسی سکوت میکنه لزوما لال، راضی، بیجواب نیست
اگر کسی عیبتو بهت میگه حتما دشمنت نیست(:
#در_مسیر_بندگی🧡
#پارت_یازدهم📙•••
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕❫