❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت نوزدهم 》
فامیلهای شهرستانی...🕊
🇮🇷 آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند. کم کم فامیل های شما هم رفتند، اما تو همین طور نشسته بودی. در دلم گفتم: چه پررو!عمویم پرسید:" #آقا_مصطفی، هستی دیگه؟! "نخیر می رم! نفسی از سر راحتی کشیدم. بلند شدی. جلوی پاشنه در صدایم زدی. آمدم پیشت. نگاهت نمی کردم. گوشی سامسونگ سفیدی، از ا ین ها که تا می شد، دادی دستم. 📱❤️
_ این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم. کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم. تا پارکینگ آمدم بدرقه ات. نگاهت نمی کردم. موقع خداحافظی گفتی:" #فردا_میام دنبالتون بریم بیرون.
"در را که بستم، دست گذاشم روی گونه هایم. الو گرفته بود. دویدم و به روشویی رفتم. صورتم را شستم. باید آماده می شدم برای خواب. 🥱🦋
🇮🇷 رختخواب ها را کیپ تا کیپ انداخته بودند. گوشی را گذاشتم زیر بالش. چشم هایم را روی هم گذاشتم. صدای #پیامک_ها_شروع شد. گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:"سلام عزیزم خوبی؟" چشم هایم گرد شد: وای خدای من چه پررو! نازگل من چطوره؟با خودم گفتم:"چه غلطی کردم گوشی را گرفتم! "گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست. ☺️🌺
ساعت سه نیمه شب بود. هر بار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد. مچاله شده
بودم زیر #ملحفه_و_گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم. انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود. خیس عرق شده بودم. گونه هایم آتش گرفته شد. وای چه اشتباهی! اذان شد و گوشی از صدا افتاد. بلند شدم برای نماز.🌷💚
🇮🇷 از سر و صدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم. #سرم: درد می کرد و چشم هایم باز نمی شد. به هر جان کندنی بود بلند شدم.
با رفتن آخرین مهمان ها، انگار در خانه بمب منفجر شده بود. رختخواب ها پهن، ظرف و ظروف این طرف و آن طرف، کف زمین پر از نقل و خورده شیرینی و گل های پرپر شده، لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته. 🍽🍴🍽🥣
باید داخل خانه لی لی می کردیم. سعی کردم جمع و جور کنم #این بازار شام را. ده صبح بود که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی. سلام عزیز، میای بریم نماز جمعه؟ سلام. ولی توی خونه ما جای سوزن انداختن نیست! می ریم و زود بر می گردیم! باید از مامانم اجازه بگیرم. به دنبال مامان که مدام خم و راست می شد،لی لی کنان رفتم.🦜🌱
آقا مصطفی می گه ...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹