❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت پانزدهم 》
رفته بودیم آزمایشگاه، اما این بار به موقع🕊....
🇮🇷 قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا می کنیم و در #کلاس_توجیهی شرکت می کنیم، مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع)آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.
گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچهٔ کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی. گل های سرخ، سرخ تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه هایم که آتش گفته بودند.🦜🌺
بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند حالا من و تو تنها نشسته بودیم. تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک ساز بزرگ تر بود و هم بلوزت به تنت لق می زد. #سکوت_سنگین بین ما را صدای گنجشک ها پر کرده بودند.
_ یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم وگفتم: "خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجهٔ بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش را بکشه بالا.❤️💚
🇮🇷 الان هم دوست دارم تو خونمون اعتقاد و ایمان حرف اول را بزنه." بادست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. #گنجشک_ها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی: "خب بله دیگه! با هم می زنیم در معرفت رو با لگد باز می کنیم و قدم به قدم می ریم جلو." در دلم گفتم: عجب پر روئه! هنوز محرم نشده چه حرفایی میزنه! چقدر روش بازه!🤨
وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می رفتم. حرف نمیزدم و فقط گوش می کردم. آخرین حرفت این بود "عصر می ریم #خرید_حلقه. "عصر که شد مامان صحابه را برداشت و با هم رفتیم. من و صحابه و مامان. تو و مامان و بابا و زن داداش و خواهرت. برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن. نور خورشید افتاده بود روی شیشهٔ طلا فروشی ها و چشممان را می زد. جلوی چندمغازه پسند نکردیم وگذشتیم. رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.💍💍
🇮🇷 اما تو گفتی: "من حلقهٔ طلا نمی خوام." و حلقهٔ #نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت. مامان گفت: "غروب شد. ما بر می گردیم. باید برم شام درست کنم." با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید. من هم سختم بود، اما آمدم. رستوران بین شهریار و کهنز بود: رستوران مهستان. همان که بعدها شد پاتوق مان. رستورانی زیبا، شیک و خوش آب و رنگ.🌸🍃
هنوز پشت میز ننشسته بودیم که مادرت #دوربینش را از داخل کیف در آورد: "کمی نزدیک تر به هم بشینین. می خوام عکس بندازم." یکی دو تا عکس گرفت. هر دو معذب بودیم. رفتم پیش خودش نشستم. تو هم پیش پدرت.
پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد. غذا از گلوم پایین نمی رفت. شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود. آن را آرام هل دادی طرفم. مادرت باز هم عکس انداخت. به زور لقمه ها را فرو دادم. دلم شور می زد. نمی فهمیدم چه می خورم. همهٔ حواسم به این بود که زودتر برگردیم.📸
برای مجلس عقد🕊...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹