❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست سوم》
فروشنده گفت: ...🕊
🇮🇷 با تخفیف ۱۲۰ هزار تومان. "گفتی: "حاجی #دانشجویی_حساب_کن! صد تومن بده خيرش و ببر! "روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد: "چون عروس و دامادین قبول! "وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه. به تنت لق می زد.💚❤️
به سجاد گفتم : "بگو بره عوض کنه. حداقل چهار خونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد. "پیراهنت را هم #یقه_آخوندی_سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی: "خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد! "وای !اون که طوریش نبود. لااله الا الله! مامان که شنید گفت: "برای عروسی تا چهلم صبر می کنیم.🥺🏴
🇮🇷 "گفتم: "پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. "قبول کردی. #دوازده_مرداد_تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی: "خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟ "حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. 💐🌸
عادت داشتی #دست_بزرگ_تر_را_ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:"مادر جون، اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه! "بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد.☺️🌺
🇮🇷 گرچه دوسه روز بعد با گله مندی گفت: "این #آقا_مصطفی تو خونه دست من را می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!" گله اش را که به تو رساندم، گفتی: "تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم! "قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنا بندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.🌷💚
پیش از #مراسم_عروسی اتمام حجت کردی: "کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد! "شام عروسی چلو کباب بود و چلو جوجه، سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!☺️🌺
صدای...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹