#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
نمیدانی چه سرنوشتی در انتظارت است. به خانهای کوچک و کلنگی میرسی. درِ چوبیاش باز است و سر در را چراغانی کردهاند. امروز سالروز تولد امام حسین (ع) است. تو انتظار داری صدای جشن و سرور بشنوی، اما از خانه صدای ناله میآید. صدای نالهٔ زنی جوان! کالسکهای از راه میرسد. مردِ جوان همسرش را به طرف کالسکه میآورد تا زود به مریضخانه برساند. حالا تو آن همه ترس را فراموش کردهای. چرا که فکر میکنی به زودی ترس بزرگتری به سراغت خواهد آمد، اما صدای اذان میآید. ناگهان دریچهٔ سخاوت آسمان گشوده میشود، رعدی میآید و برقی و... باران!
فرش سفید خیابان به زلالی اشک جاری میشود در جویها. آنگاه صدای ونگ نوزاد با رعد در هم میآمیزد و تو تازه میفهمی وقتی بیم و امید به هم بیامیزد، چه پدیدهٔ زیبایی رخ مینماید!
تو تازه میفهمی در این کوچه میخواهند درسی به تو بدهند به نام بشارت و انذار...
-لوطیوآتش
-شهیدحسنباقری 🕊
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
با اینکه خودم اسیر بودم و چشمهایم کمکم از تشنگی جایی را نمیدید.
از عطش شدید، میلههای کامیون را گاز میگرفتم و خداخدا میکردم.
اما وقتی به رفتار اسرا نگاه میکردم، ناراحت میشدم و به غیرتم برمیخورد.
به هر حال ما ایرانی بودیم.
این درست نبود به خاطر آب، هویتمان زیر سؤال برود.
وقتی از نرسیدن آب مأیوس شدم، به این فکر افتادم که سه شب قبل، وقتی مرخصی بودم، در آزادی کامل به سر میبردم و در خانه از چه نعمتهایی برخوردار بودم؛ اما حالا در چنگ دشمن، آن هم به خاطر چند قطره آب، این گونه باید میسوختم.
-روزگارعُسرت
-خاطراتآزادههادیباغبان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
شما که اینقدر دلسوختهٔ محرّم هستی، خوب میدانی ما همیشه وسط روضههایمان به عمه زینب میگوییم اگر آن روز در کربلا بودیم، نمیگذاشتیم مصیبت شامغریبان اتفاق بیفتد؛ نمیگذاشتیم چادر از سر زنها بکشند و خلخال از پای دخترکها باز کنند؛ نمیگذاشتیم کاروان اسرا را در خرابههای شام ساکن کنند. امروز که کربلا را کشاندهاند به کوچههای سوریه، امروز که دوباره شام غریبان راه انداختهاند و سر پدرها را جلوی چشم دختربچهها میگذارند روی سینهشان، ما دقیقاً داریم چکار میکنیم؟
-مسافرآگوست
-شهیدسیدحشمتعلیشاه
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
سوار یکی از نفربرها شدیم و به سرعت رفتیم طرف خط.
به نیروها گفتم با من در تماس باشند و به محض این که گفتم، بیایند.
هوا هنوز تاریک بود.
دیدم یک نفر در میان تپهها ناله میکند.
نفربر را خاموش کرده بودم تا ساکت باشد.
جوان لاغری نشسته بود.
فهمیدم همان کسی است که سه روز پیش برای شناسایی رفته بود.
سلام و علیک کردیم و پرسیدم: چه طوری؟ چه خبر؟
گفت: از نیروهای شناسایی هستم و سه روز است که این جا ماندهام. او هم فلانی است که در آن قسمت شهید شده.
پرسیدم: نفر سوم کو؟
گفت: او هم آن جاست.
کمین دشمن آنها را زده بود.
مانده بودند و نتوانسته بودند برگردند.
سه روز چیزی نخورده بودند.
لاغر و ضعیف شده بود.
او را گذاشتیم داخل نفربر خودم و گفتم سریع ببرندش عقب و برگردند.
-چزابه
-خاطراتسرادارفتحاللهجعفری 🕊
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
۱-مثلاً نمیتوانستند درک کنند که مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند که میتوانند در دانشگاه با گروههای منحرف تماس داشته باشند و از آنها هم تأثیر نگیرند. مهدی اصلاً نظرش این بود که برود روی آنها تأثیر بگذارد، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی که به خودش و نظرش داشت، کما اینکه تأثیری هم روی عدهای گذاشت. برایش مسألهای نبود که کسی که مسئلهدار است با او تماس بگیرد. احساس مسئولیت میکرد.
۲-تعبیری که شهید بزرگوار محلاتی بعد از شهادت ایشان کردند، دقیقاً همین نکته را تاکید کردند که آقامهدی مظهر غضب الهی بود بر دشمنان خدا.»
-فرماندهنجیب
-شهیدمهدیباکری 🕊
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
لقمه حلال، چیزی نبود که به راحتی به دست بیاید. آن هم در ارتش بی در و پیکر محمدرضا. پارتیهای شبانه افسران و ماجرای فسادهای آنها، کوچکترین تأثیری در پاک زیستی جناب سرهنگ نداشت. پدر هیچ وقت از ماشین بیتالمال استفاده شخصی نمیکرد. همان زمان شاه هم. آدم بیسروصدا و بیادعا و مخلصی بود. پُرکار و بااراده.
اقوام و خویشان، سرهنگ دیالمه را به عنوان یک فرد متدین میشناختند. جوری که وقتی به خانه سرهنگ میرفتند و قصد دید و بازدید داشتند، به جهت احترام او مراعات مسائل شرعی را میکردند. وحید و خواهرانش، شبهایی که پدر در خانه بود، با صدای اذان و قرآن او از خواب بیدار میشدند.
-دیالمه
-شهیدعبدالحمیددیالمه🌿
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#امام_زمان
^°@mazhabijdn°^
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
محمدتقی رفت، وارد شد و سربهزیر و مؤدب وارد خانه شد و سر جایش نشست.
پدر سیدهنرگس از محمدتقی خواست که سرش را بالا بگیرد که سیدهنرگس را نگاه کند!
همهچیز در کمال شرافت و بزرگواری و ادب پیش رفت.
هفته بعد هم مراسم عقدشان را در یکی از مساجد نکا برگزار کردیم.
سفره عقد سادهای چیدند.
دوستان و رفقای محمدتقی هـم آمده بودنـد، همانها که در خانه ما با محمدتقی شوخی میکردند.
در عـروسیاش سنگ تمام گذاشتند.
عروسی را در حسینیه برگزار کردیم.
وقتی با لباس دامادی وارد مجلس شد، خواست بیاید سمت من.
اشـاره کـردم کـه اول برود سـمت پدرخانمـش.
رفت و صورت همدیگر را بوسـیدند، بعد رفت سمت اقوام و دوـتانش که با خنده و صلوات از او اسـتقبال کرده بودند.
دوستانش محمدتقی را بلنـد کردنـد و سـوار شانهشان کردنـد و او را گرداندنـد.
همـه داشـتند، میخندیدنـد.
مولـودی خواندنـد، خیلـی باصفـا شـده بـود عـروسیاش.
خیلـی زود در دل خانـواده خانـم و فامیلهایشـان جـا بـاز کـرد.
همـه آنها همـان حسی را بـه محمدتقـی داشـتند کـه مـا داشـتیم.
-هفتروزدیگر
-شهیدمحمدتقیسالخورده🌱#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
محمدتقی رفت، وارد شد و سربهزیر و مؤدب وارد خانه شد و سر جایش نشست.
پدر سیدهنرگس از محمدتقی خواست که سرش را بالا بگیرد که سیدهنرگس را نگاه کند!
همهچیز در کمال شرافت و بزرگواری و ادب پیش رفت.
هفته بعد هم مراسم عقدشان را در یکی از مساجد نکا برگزار کردیم.
سفره عقد سادهای چیدند.
دوستان و رفقای محمدتقی هـم آمده بودنـد، همانها که در خانه ما با محمدتقی شوخی میکردند.
در عـروسیاش سنگ تمام گذاشتند.
عروسی را در حسینیه برگزار کردیم.
وقتی با لباس دامادی وارد مجلس شد، خواست بیاید سمت من.
اشـاره کـردم کـه اول برود سـمت پدرخانمـش.
رفت و صورت همدیگر را بوسـیدند، بعد رفت سمت اقوام و دوـتانش که با خنده و صلوات از او اسـتقبال کرده بودند.
دوستانش محمدتقی را بلنـد کردنـد و سـوار شانهشان کردنـد و او را گرداندنـد.
همـه داشـتند، میخندیدنـد.
مولـودی خواندنـد، خیلـی باصفـا شـده بـود عـروسیاش.
خیلـی زود در دل خانـواده خانـم و فامیلهایشـان جـا بـاز کـرد.
همـه آنها همـان حسی را بـه محمدتقـی داشـتند کـه مـا داشـتیم.
-هفتروزدیگر
-شهیدمحمدتقیسالخورده🌱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
زندگی میدان معامله است. انسان چیزی از دست میدهد و چیزی به دست میآورد. باید همیشه ببینیم که چه دادهایم و چه گرفتهایم. میدان معامله دنیا مثل تیغ دولبه است. یک لبه به سمت انسان و دیگری به سمت مقابل است. اگر معامله درست و در راه خدا باشد لبه تیغ، مسیر مقابل ما را باز میکند و راه را میگشاید. اما اگر این معامله صحیح نباشد لبه تیغ به سوی ما برمیگردد و زندگی ما را تباه میکند.
-دیدارباملائک🌱
-شهیدجلیلملکپور
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب🌱📚
۱-رفت بندرعباس. سر و صورتش را پوشاند. با لباس مبدل و غیر روحانی در بازار قدم زد. بعد از مدتی روی پلههای کنار خیابان نشست. محل خواب فقرایی بود که شبها با بغچههایشان به آنجا میآمدند. به آرامی سرش را روی زمین گذاشت و کنارشان دراز کشید و خوابید.
۲-پسرم! سعی کن که با حقالناس از این جهان رخت نبندی که کار بسیار مشکل میشود. سر و کار انسان با خدای تعالی که أرحم الراحمین است بسیار سهلتر است، تا سر و کار با انسانها.
۳-سر ظهر، لباسهای نشسته رفیقش را شست و آب کشید و روی بند انداخت. در جواب تعجب دوستش گفت: «نبودی، دیدم کاری ندارم، لباسهایت را شستم».
-احمد
-شهیداحمدخمینی
💔اللهم الرقنا شهادت💔
کپی ازاد به شرط صلوات 📿
و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹
@mazhabijdn
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
«روزهای بیآینه» خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری به همت گلستان جعفریان است که زندگی واقعی زنی را واکاوی میکند که با عشق و اشتیاق در هفدهسالگی پای سفره عقد مینشیند، در هجدهسالگی طعم مادر شدن را میچشد و همان سال آغاز انتظار و چشمبهراهی هجدهساله اوست. همسر خلبانش مفقودالاثر میشود.این زن چهارده سال را در بیخبری و انتظار مطلق سپری میکند. پس از اعلام اسارت همسر، سه سال دیگر طول میکشد تا دیدار میسّر شود. شکاف عمیق هجدهساله، انتظار و دور افتادن از هم و تفاوتهای شخصیتی بهوجودآمده در گذر سالها، هر دو را وامیدارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند...
-روزهایبیآینه
-شهیدحسینلشکری
•|@mazhabijdn|•
•|🍃🌸|•
#یڪ_جرعه_ڪتاب🌱📚
۱-صبحگاه جمعه، ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸، یکی از تلخترین اخبار حافظه تاریخی امت اسلامی مخابره شد؛ خبر کوتاه بود و اثرگذار: حاج قاسم پر کشید!
۲-اما گاهی شخصی را میشناسیم و میخواهیم عاشق او شویم. در اینجا باید تلاش کنیم با او سنخیت و یکرنگی پیدا کنیم. برای یکرنگشدن با او، باید آنچنانکه او دوست دارد باشیم؛ اگر همنوع ماست، مانند او بشویم، مانند او بیندیشیم و مانند او رفتار کنیم؛ همچون او بنشینیم و همچون او بخوریم و بپوشیم و چون او بخندیم و بگرییم؛ این کار شدنی نیست مگر آنکه بر آن شخص تمرکز کنیم و دائم به یاد او باشیم تا لحظهبهلحظه به او شبیهتر شویم و قلب و روحمان به او نزدیک و نزدیکتر شود، تا جایی که از این یکرنگی و تناسب، عشق زاییده شود.
-شرحدلبری
-شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️
به کانال سبک شهدا بپیوندید🙂👇
•|@mazhabijdn|•
•°📚🎗°•
#یڪ_جرعہ_ڪتاب🌱
۱-رفت بندرعباس. سر و صورتش را پوشاند. با لباس مبدل و غیر روحانی در بازار قدم زد. بعد از مدتی روی پلههای کنار خیابان نشست. محل خواب فقرایی بود که شبها با بغچههایشان به آنجا میآمدند. به آرامی سرش را روی زمین گذاشت و کنارشان دراز کشید و خوابید.
۲-پسرم! سعی کن که با حقالناس از این جهان رخت نبندی که کار بسیار مشکل میشود. سر و کار انسان با خدای تعالی که أرحم الراحمین است بسیار سهلتر است، تا سر و کار با انسانها.
۳-سر ظهر، لباسهای نشسته رفیقش را شست و آب کشید و روی بند انداخت. در جواب تعجب دوستش گفت: «نبودی، دیدم کاری ندارم، لباسهایت را شستم».
-احمد
-شهیداحمدخمینی
به کانال سبک شهدا بپیوندید🙂👇
•|@mazhabijdn|•