هدایت شده از آوايخـــــیال
آماࢪ ۳۱۳ پࢪداخٺ داࢪیما☺️😍
جا نمونید🏃♀
۳ نفر تشࢪیف میاࢪن اینجا⁉️
#فورهمسادهههه
●@montazeran_zohor113●
هدایت شده از حرمشهدایگمنام|رباطکریم
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسمربشهداء
یکی از صفات حضرت علی این بوده که؛
ضربات شمشیرش همیشه تک ضربه و تمام کننده بوده.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#ایذه
.
حَـ❤️ــرَمشُهَدایگُمنامْشَهرِستانرُباطکَریم
https://eitaa.com/joinchat/2342649901C4ff61de25a
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
رفقا چالش داریم هااا ساعت 9🤩البته بعد از رمانمون😁♥️
نوع چالش زمانش اعلام میکنم😉❤️
جایزشم پرداخت هست☺️🦋
بزن روی لینک پس😍بدوو🏃♀🏃♀🏃♂🏃♂
@mazhabijdn
#فوور
و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مُرده نگویید، بلکه آنها زنده اند، ولی شما نمی فهمید.
سورهی بقره، آیهی ۱۵۴
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mazhabijdn
خدایا...!
چمراننیستمڪھبرایتزیبـٰابنویسم
همتنیستمڪھبرایتزیبـٰاشھیدشوم
آوینینیستمڪھبرایتزیبـٰا
تصویرگر؎ڪنم
متوسلیـٰاننیستمڪھبرایتزیبـٰا
جاویدشوم
بابایینیستمڪھبرایتزیباپروازڪنم..
پرندھپرشڪستھا؎هستـم
ڪھنیـٰازبھمرھمدارم
پسپروردگاراخودتمرهمزخمھـٰایمباش
مرهممـٰاظھورحجتتوست...!(:
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#لبیک_یا_خامنه_ای | #امام_زمان
@mazhabijdn
اگر پرستش جز ذاتِ خدا مجاز بود،
مسلّما علـــی را می پرستیدم،
علی خدا نیست ولی..
"وجود علی را چیزی جز خدا پر نکرده اسـت."
#شهیدچمران🤍
@mazhabijdn
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۲
به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از
پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را
از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد
که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می-
کشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه
پرسیدم :»چرا نمیریم خونه خودتون؟« به سمتم چرخید و
در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم
:»خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم
چون باید میاومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که
عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بالیی سر
دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :»امشب میریم
مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!« دیگر در نگاهش ردّی
از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۳
لرزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله
نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به
صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم
و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم
اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان
اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه
گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل
کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را
کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش
گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم
روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۴
که از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم
میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها
نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می-
گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان
جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند
کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از
حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به
هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از
درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی
قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به
دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️