eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
دینــدار آن است که در کشاکشِ بلا دینــدار بماند، وگرنه در هنگامـ راحت و فراغت و صلح، چه بسیارند اهل دین... 🦋 ♥️ 💔اللهم الرقنا شهادت💔 کپی ازاد به شرط صلوات 📿 و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹 @mazhabijdn
بخشی از وصیت شهیدلاکچری✂️ خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم. مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیب دیده می شود، در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن. من با خدای خود عهدی بسته ام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد. مادرم برای من دعا کن، ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشکهایت نیستم. خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می کشید، ولی می دانم حس او به زینب (س) چه بوده عزیزان من حالا دست‌هایی بلند شده و زینب هایی غریب و تنها مانده اند و حسینی در میدان نیست. امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب‌های زمانه و حرم او دفاع کنیم. ♥ 💔اللهم الرقنا شهادت💔 کپی ازاد به شرط صلوات 📿 و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹 @mazhabijdn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم از استقبال شاه انگلیس😂😂😂 استقبالشون با تخم مرغ بود😐😂 بعد بعضیا میگن توی انگلیس مردم راحت دارن زندگی میکنن کیفشون کوکه😂💔🚶‍♂
💛͜͡🌻 بسم‌رب‌علـے"؏" عشق‌عـٰاشِق‌مۍ‌شَۅَد‌بَر‌خَشمِ‌چَشمـٰانِ‌عَلۍ تَرس‌هَم‌مۍ‌تَرسَد‌اَزشَمشیرِرَقصـٰانِ‌عَلۍ 💛¦⇠
‹🤍🌚› • ڪُل‌ِهَـفتِہ‌روگُنـٰاه‌میـڪُنِہ! ازچَت‌بـٰا‌نـٰامَحرَم‌تـٰا‌‌فُـحش‌و... بَعـد‌شَب‌ِجُـمعِہ‌ڪِه‌میـرِسِہ! اِستۅرۍمـیزاره"هَـۅایَت‌نَڪُنَم‌میـمیرَم؟" فـٰازِتوبِگـۅشـٰایَد‌دَرڪِت‌ڪَردیم/: • ‹ @mazhabijdn
یه روز یه پسری گفت: دخترا چادر میپوشین غرور برتون نداره😂😒 حالا باید خودشونو وقتی✋🏿 لباس ارتشی میپوشن🚶🏿 ببینی:| از بس غرور دارن شک داریم لایه اُزون رو کی سوراخ کرد😏🧑🏿‍ @mazhabijdn
ازشھدابه‌شما📞: قرارمون این نبود. بی‌حج‌ـابی نبود. بی‌غ‌ـیرتی نبود. قرار شد بعد از ماها ‹راهمان› رو ادامه بدید اما دارید ‹راحت› ادامه میدید...🚶🏿‍♂' چفیه‌هامون خونی شد تا چادری خاکی نشود عکسِ ماها رو میبینید عکسِ ما‌ عمل میکنید! ما شھید نشدیم که مرغ و میوه ارزان بشه ما شھید شدیم که بی‌حیایی ارزان نشود. حرفِ اخر..↓ این رسمش نبود💔🕊!' @mazhabijdn
تـویِ‌این‌عصـرهرکـس‌تکلیفـی‌داره هرکـس‌جایگاهـی‌داره یکـی‌اسلحه‌دسـت‌می‌گیـره، یکـی‌قلـم اون‌یکـی‌ابـزارفنـی یکـی‌دیگـه‌علم‌یـادمی‌گیـره ایـن‌وسط، هدف‌مهمه! برای‌چـی؟ برای‌کـی؟ برایِ‌سربلندی‌ایران‌وجامعـه‌ی‌امام‌زمـان یـابـرایِ‌زخـم‌زدن‌بـه‌ایران‌وعلیـه‌اسـلام؟! @mazhabijdn
زهراضحی عزیز (دختر شهید حسین جوینده) یکی از شهدای مدافع حرم گیلان 🔸جشن_تکلیف خودش را بر سر مزار پدر گرفت و «کربلایی عبدالحسین شفیع پور» بعد از دیدن این عکس پر از معنا و مفهوم شعر زیر را سرود: حس و حال عجیبی داره این شعر💔 ─┅═ঊঈঊঈ═┅─ جشن تکلیفمو بابا کنار شما گرفتم پای هرقطره خونت،بخدا حیا گرفتم بعد رفتنت بابایی، غصه‌ها شدن رفیقم کی می‌دونه چه شبایی، برا تو عزا گرفتم؟ نور ایمان تو بافته چادرِ روی سرم رو هدیه‌کن به بی‌بی زینب اشک چشمای ترم رو من کنار اون قدم‌هات تا خود خدا رسیدم یادته باهم می‌رفتیم، پاپیاده تا حرم رو؟... چِقَده جوینده بودی، تا به اربابت رسیدی؟ فدای چشای نازت، چجوری خدا رو دیدی؟ تو شدی معلم عشق، واسه سربازای زینب وجودت رو هدیه کردی، برا من حیا خریدی خیالت راحت بابایی، چادرم عین چشامه دارمش محکمِ محکم، چون سفارش بابامه حالا یه‌خواهشی‌دارم بسپارم به دست بی‌بی بگو به مادر عالم، بی‌بی این زهرا ضحی‌مه... 🌷🌷🌷🌷
🌻 🌻 _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ _بله! مامور: آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته.. رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید: _بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد! هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد. خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه‌ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباسهای مشکی اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! _شما با احسان و خانواده‌ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: مهم پسر منه. مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر. دلش خواهرانه‌های آیه را میخواست. پدرانه‌های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه‌های سنگی را دوست نداشت! صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه‌ی عموی پسره! قراره بشی زن عموش! همه که مثل مادرت خوش‌شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج‌ کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. غّصه نخور مادر! من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس داده‌اند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود. این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: چطور آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خونبس نشو رها! رها بوسهای روی صورت مادر نشاند:
._اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من طاقت درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم! رها بغض کرده، پوزخندی زد: _یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی‌اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگی‌ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد: _محکم باش رها! تو میتونی! نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفشهای پدر کرد کفش واکس خورده های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقهای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون چه کسی را نوشیده ام که سیاهی دامنگیرم شده؟! به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد. نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهیها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش. رهای بیگناه را مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شدهاش به کفشهای پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد که باز هم به موقع به دادش رسیده است! نام آیه، دلش را آرام کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را گرفت. بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت. تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته ام؟ معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد! کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟
یاد آن‌روز افتاد آیه وارد اتاق شد: _از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میر‌م قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟ آیه تابی به گردنش داد: _باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون سایه. سایه اعتراض کرد: _مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین! همچین دهنشو پر می کنه میگه پسرم که انگار چی هست! آیه چشم غرهای به سایه رفت: _با نی نی من درست حرف بزنا! بچه‌م شخصیت داره! رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه‌های آیه! صدایی رها را از آیه‌اش جدا کرد. دقیقا وسط تمام بدبختیهایش فرود آمد. -خانم رها مرادی، فرزند شهاب... گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود. -رها! این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخگر پدر را نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش میشنید؟ این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟بله میگفت و هیچ‌ میشد؟ _بله اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد. صدای ِکِل نیامد کسی نقل نپاشید. تبریک نگفتند. عسل نبود حلقه نبود هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه. صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که کسی گفت: _هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟ صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانوادهی مقتول بودند، یکی از خانواده ی شوهرش! به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را شنید که درباره‌ی آزادی دردانه‌اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد: _کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه‌ی بابا نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا! و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت. مردی بالباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش مرور کرد. عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده‌ی‌ خودش کجا و لباسهای این مرد کجا! مرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت: _سوار شو! و رها رسوار شد. آرام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی‌هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت، برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانوادهای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه‌اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که ممنوعه بود برایش! گناه بود برایش! آیه یادش داده بود وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی. و رها متعهد شده بود به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش برادرزادهاش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست. بسته نشد، دوباره باز کرد و بست. باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مردکه راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت بود، حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد. ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. -از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده. -کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! ✍نویسنده : سنیه منصوری