eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
147 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
•~❄️~• مـٰاامنیـت‌راازدشمـَن‌التمـٰاس‌نمـیڪنیم مـٰاحَـق‌خـودرابـٰاخـونھـٰایۍڪه‌بـراۍ سـَربلـندۍنَـذرشـده‌وبَـراۍآزادگـۍ ایستـٰاده‌پـس‌میگیـرم...! _شھید‌عمادمغنیہ🌱!' ‍♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• به روی سنگ قبرم اسمم را ننویسید! میخواهم همچون ده ها شهید دیگر گمنام باقی بمانم... اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: ✧✫مـــشــتـــی خـاک بـــه پـــیـشـــگـاه خــداونـــد✫✧ 🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• بخشی از وصیت نامه شهید احمد مشلب حضرت صاحب الزمان (عج) خدابهشماصبردهد؛ زیرااومنتظرماست نمامنتظراو؛ هنگامی میشودگفت منتظریم که خودرااصلاح کنیم.... 🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• مے‌گفت: اخـم‌ڪردن، توۍ‌محـیطےڪه پـر‌ا‌‌‌‌ز‌نامحرمہ خیلے‌ھم‌خوبہ( : ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️️‌‌‌‌‌‌️️‌‌‌‌‌️️‍♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• جۅان‌هـٰااگربخۅاهندازدستِ‌شیطـٰان‌، راحټ‌شۅند‌عِشق‌بہ‌شھادت‌را، دَروجود‌خۅدزنده‌نگہ‌داࢪند🚶‍♂((((: حـٰاج‌حسین‌یڪتا...! ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• چَـشم‌هـٰای‌یڪ‌شـھید حَتـۍازپشـت‌ِقآبِ‌شـیشِـھ‌ای؛خـیره‌دنبـٰآل‌ِتـوسـت ڪھ‌بـھ‌گنـٰآه‌آلـوده‌نشوی..:) بـھ‌چَـشم‌هآیـشآن‌قَسـم، تورامۍبینـند...!🖐🏼 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• ناراحت‌بود ): بهش‌گفتم‌محمدحسین‌چراناراحتۍ؟! گفت:خیلۍ‌جامعہ‌خراب‌شدھ، آدم‌بہ‌گناه‌مۍ‌افته.🔥 رفیقش‌گفت:خد‌اتوبہ‌رو‌ براۍ‌همین‌گذاشته... وگفتہ‌ڪہ‌من‌گناهاتون‌رو‌میبخشم... محمد‌حسین‌قانع‌نشد‌وگفت: وقتۍ‌یہ‌قطرھ‌جوهر‌مۍ‌افتہ‌ روآینہ،شایددستمال‌بردارۍ‌! وقطرھ‌روپاڪ‌کنۍ‌،ولۍ‌آینہ‌کدر‌میشه...💔(: شهیدمحمدحسین‌محمدخانی...🕊! ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
سلام رفقا خوبید🙂 •|@montazerzohor313313|• ✨منتظران ظهور✨ حمایت بشن؟🙂🌱 اگر بشه 3013 تم میذارم از گنبد آقا امام حسین(ع)🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️ #پارت_سوم #ساعت_¹⁹ _میدونم قربونت برم ولی زمان می‌خوام _بیشتر از هفت س
♥️ خداروشکر که هستن با صدای عزیز ب خودم اومدم: _دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست _عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه.راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم به سفر برم مشهد با اجازتون _جدی؟مادرت در جریانه؟ _آره ازش خواستم باهم بریم ولی نمیتونه بیاد.شما بیا عزیز بیا باهم بریم لبخندی به روم زد: _خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری _اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم _نه دخترم برو این یک هفته رو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه _باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم _کی میری انشاءلله؟ _نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست. فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم ک صدای عزیز متوقفم کرد: _کحا باز میخوای بری بشینی گوشه اتاق _نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم _برو مادر
♥️ یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمایی تماس گرفتم خداروشکر برای فرداشب بیلط اوکی شد. بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود _آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم، بازم محمد پسر همسایه دم در بود و با حسرت به من نگاه میکرد یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال وروز آدما ، بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم تقریبا چند ساعتی وقتم برای خرید گرفته شد ولی خدا‌روشکر همه ی وسایل موردنیاز رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم: _ سلام عزیز من اومدم کجایی ؟ _ سلام عزیز آشپز خونه ام گونش رو بوسیدم و گفتم: _ به به چه بویی راه انداختی ، عزیز باز که شرمنده کردی ، صبر میکردی خودم بیام غذا درست کنم _ تو خسته ای دخترم منم که کاری نکردم برو فدات شم لباس عوض کن که بیا شام آماده است _ چشم عزیز من نماز بخونم یه زنگم به مامانم بزنم بگم فردا میرم که صبح از بیمارستان بیاد اینجا ببینمش _ باشه دخترم بعد از اینکه نمازم رو خوندم و به مامان زنگ زدم با عزیز مشغول خوردن شام شدم ، ولی مثل همیشه اشتهای برای خوردن غذا نداشتم خیلی کم تونستم بخورم ، بازم نگاه غمگین عزیز روی صورتم نشست: