eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟☘ به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.چرا آلمان؟چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود. اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟بله همین طور است…بابک همه را شوکه کرد.از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟بله ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب سلام الله علیها را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب سلام الله علیها.با شما خداحافظی کرد؟ شما مخالفتی نکردید؟☘ نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.کی اعزام شد؟همان اوایل آبان. فکر می کنم دوم یا سوم بود. یعنی فاصله اعزام تا شهادتش 26 روز بود؟☘ بله …می بینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من 50 ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.وقتی سوریه بود با هم صحبت می کردید؟☘ اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است . سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.در این آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟☘ آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی … گفت نه آقا جان قول بده … هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند…خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟☘ بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم. بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج می زد. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است. یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟من واقعا خوشحال شدم…خوشحال شدم که
این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین شهیدمدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.در این چند روز از بابک عکس های مختلفی با تیپ و قیافه های مختلف منتشر شده، شما کدام را بیشتر دوست دارید؟بله خبر دارم که خیلی ها از روی این عکس ها فکر کرده اند بابک مدل بوده اما نه این طور نیست اینها همه عکس های شخصی بابک است و برای دل خودش گرفته بود. من همه آنها را دوست دارم اما بابک یک عکسی دارد با لباس سفید در کنار دریا ، که دست هایش را از هم باز کرده؛ وقتی این عکس را می بینم احساس می کنم بابک همین جا دست هایش را به سوی خدا باز کرده و این عکس را خیلی دوست دارم.
شهید بابک نوری.attheme
91.6K
🌸تم شهید بابک نوری🌸
بسم اللـہ الرحمن الرحیم شروع رمان و کتاب سلام بر ابراهیم 🙃👇🌱
♥️ مریم : تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟ _ هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا مریم : یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟ _ امکان نداره باید ادب بشه رو به شقایق گفتم : _ حالا به نظرت دختر خالت آمار میده ؟ شقایق : آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم کارت نباشه _ مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واس من گندش در بیاد شقایق : اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم _ ممنون عشقم مریم با افسوس سری تکون داد و گفت : _ هی چی بگم که تو حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد . شاید هم فکر میکرد متحول شدم روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی به جز دوشنبه ها با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هر روز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
♥️ روز ها میگذشت و من همچنان در پی یک نگاه با توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود تمام نقشه های من به فنا میرفت این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد ، شب و روز از خودم میپرسیدم چرا من رو نمیبینه شاید ساعتها خودم رو تو آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمیرسیدم زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیر علی به دفتر بسیج میرفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هر روز دریچه جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز میکرد . تغیرات ظاهریم دیگه بخاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوز مقاومتهای خودم رو داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه اون یه کم مو همیشه باید بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و آرایشم کمتر یک روز که مثل همیشه برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی برسونم تقه ای در زدم و وارد دفترش شدم : _ سلام آقای فراهانی مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد : _ سلام بفرمائید _ این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما _ ممنون _ یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شینطش گل کرد که اذیتش کنم
♥️ پرونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای پرونده دراز کرد پرونده سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت : _ مشکلی پیش اومده خانم مجد ؟ _ با شیطنت خندیدم : _ نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟ _ خواهش میکنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید من کلی کار دارم اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم : _ مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید : _ با چه اجازه ای همچین کاری رو کردی ؟ با صدای دادش ترس توی دلم ریخت فکر نمیکردم اینقد ناراحت بشه _ ببین آقای .. _ ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟ _ ولی گوش کن ... _ گفتم برو بیرون با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ، سمت ماشینم دویدم میدونستم کارم اشتباه بود ولی باید میذاشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم
پایان رمان امروز ...🙃👆🍃
شروع پارت گذاری کتاب سلام بر ابراهیم 👇🌱
قهرمان🏆🏆
قهرمان🏆🏆
پوریای ولی🤞
پوریای ولی 🤞
پوریای ولی 🤞
پایان کتاب امروز سلام بر ابراهیم 🙃👆🍃
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
چرا کم میشیم؟ زیادمون میکنید همسنگری ها؟
هدایت شده از آواي‌خـــــیال
یکم زیاد شیم ماهم؟!🌚🌻
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 شروع پست های سیاسی...
🔴 به قولی باید گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ کند صد دانه دانه...😜
🔴 کتاب ماست مالی کردن رو بستن ...😂
🔴 ‏چشم ارباب.امری دیگه .......؟🤣🤣
🔴 ‏ببینید یاد بگیرید 🔹 اتحاد یعنی این نه ۱۶ تا پرچم از ۲۰ نفر 😂
درپی انتشار تصویری از دیپلم افتخار هومن برق‌نورد توسط محسن تنابنده، دبیر جشنواره تصویر عکس اصلی این دیپلم را منتشر کرد
🔴 هیچ مسئولیت دولتی نداره ولی غیرت داره 👏 🔹 مادرمون حضرت زهرا اون دنیا برات جبران کنه باشرف.
کیفیت ساخت خانه‌ها در ترکیه پیمانکار بتن کم آورده با سنگ پر کرده😐😂😂
🔴 نه اونجا به زلیخا وفا کردی و نه اینجا به کتایون ریاحی 😂
حضور وابسته نظامی اوکراین در دیدار وابستگان نظامی با فرمانده نیروی هوایی ارتش اومده شاگردی کنه 😁😂
ارتش رژیم اسرائیل کشته شدن ۲ افسر خود را تأیید کرد 🔹سخنگوی ارتش رژیم اسرائیل امروز یکشنبه بعد از انتشار اخباری مبنی بر کشته شدن یکی از افسران خود که گفته می‌شود در حوزه پهپاد فعالیت داشته، تأیید کرد که یکی از افسرانش به نام «میشل پرشت» کشته شده است. 🔹بعد از این حادثه که شائبه ترور در آن وجود دارد، پلیس نظامی و پلیس رژیم اسرائیل تحقیقاتی را درباره این حادثه آغاز کردهاند. 🔹منابع صهیونیستی مدعی‌اند که احتمالا مرگ این افسر در واکنش به خراب کاری اخیر در تأسیسات دفاعی و نظامی ایران در اصفهان بوده است. 🔹همزمان با انتشار این خبر، رسانه های عبری به نقل از ارتش رژیم اسرائیل گزارش دادند که یک افسر دیگری به نام «اودلیاة تایتز» ۴۳ ساله اخیرا در تصادف کشته شده و احتمال می‌رود ترور شده باشد.
🔴 فرق ایران با دیگر کشور ها + زلزله ما نتیجه آزمایش بمب توسط سپـ.ـاه بوده × زلزله ترکیه و سوریه حادثه طبیعی... + بسیجیا و سـ.پاهیا که رفتن خوی درواقع نرفتن! عکسا فوتوشاپه شاهد ها هم کار خودشونه × ترکیه هم تا دو روز دیگه شهرک کانکسی آماده میکنه برای همه مردم خسارت دیده با جوج و نوشابه... 🔹 شاید باورتون نشه ولی واقعا یه عده تو کامنت ها اینارو میگن🤦‍♂
مسئولین اسقاطیل یه همچین آدمها با شخصیتی هستن 😂 وزیر امنیت نداشته ملی اسقاطیل، بن گویر هستن که در سال های گذشته جز اوباش بودن و مثل گوسفند توسط پلیس جابجاش می کردن