6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایت_قدیمی
حکایت زیبای میوه فروش و دزد از زبان آیت الله فاطمی نیا
روایتی از دزد شیاد به نقل از آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا. خوش به حال اون میوه فروشی که در میوه سوم به خودش آمد! وای به حال ما که شیطان 60 سال از ما میوه گرفت و ما خبر دار نشدیم.
🍃🌸#سبک_زندگی_کریمانه
@sabkezendegikareemane
#حکایت_قدیمی
ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :
ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !
ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !
ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ
ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..
- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .
ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ
ﺧﺎﻧﻪ ...
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟
ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...!
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...
ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ
ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ !
ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ !
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...
ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ
ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..
ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ ..
ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ
ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ
ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !!
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..
ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ
ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ.
ما هم ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ !
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ نداریم..
🍃🌸#سبک_زندگی_کریمانه
@sabkezendegikareemane
#حکایت_قدیمی
*اصالت چیست*
گویند روی درب قصر شاه، لڪه سیاهے افتاده بود. خادمین دربار نتوانستد لڪه را از بین ببرند
تا اینکه مرد فقیری از موضوع مطلع شد گفت من مے دانم چرا درب قصر سیاه شده است
مرد فقیر را به قصر بردند او به پادشاه گفت داخل درب قصر،ڪِرمے لانه دارد ڪه مشغول خوردن آن است!
پادشاه به او خندید وگفت: مردک !مگر مے شود داخل درب، ڪرم زندگے ڪند؟
مرد گفت من یقین دارم که چنین است
پادشاه گفت بسیار خوب!
دستور مے دهم درب را بشڪنند اگر ڪرمے نباشد، گردنت را مے زنم
مرد پذیرفت
چون درب را شڪافتند دیدند ڪِرمے زیر قسمت سیاهے لڪه رنگ وجود دارد.
پاسخ او شاه را خوش آمد و دستور داد مرد فقیر را به آشپزخانه برده مقدارے از پس مانده غذاها به او بدهند!
روز بعد شاه سوار بر اسبش از کنار مرد رد می شد به او گفت این بهترین اسب من است، نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت شاید در سرعت بهترین باشد ولے ایرادے نیز دارد پادشاه سوال ڪرد اے مرد بگو ببینم چه ایرادے دارد؟
گفت: این اسب حتی در اوج دویدن هم ڪه باشد اگر رودخانه اے ببیند به درون آب مے پردپادشاه باورش نشد!
براے اثبات ادعاے او، سوار بر اسب از ڪنار رودخانه گذشت
ناگهان اسب با دیدن رودخانه، سریعا خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایے مرد فقیر متعجب شد و
دستور داد ڪه مجدداً به عنوان پاداش از پس مانده غذاها به مرد فقیر بدهند.
روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتے فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛ از او پرسید:
مردک بگو دیگر چه مے دانے؟
مرد ڪه به شدت ترسیده بود گفت:
مے دانم ڪه تو شاهزاده نیستی!!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افڪند
ولے چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود
در پے ڪشف واقعیت نزد مادر شتافت و گفت:راستش را بگو من ڪیم این درست است ڪه شاهزاده نیستم؟!
مادر بعد از ڪمے طفره رفتن گفت:حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بے بهره بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده هاے شاه هراس داشتیم؛
وقتے یڪے از خادمان دربار تو را به دنیا آورد، تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شده ایم
بدین صورت پادشاه از راز شاهزاده نبودن خود باخبر شد !!
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ داناییش پرسید.....
مرد فقیر گفت: علت سیاهے درب را از آنجایے فهمیدم ڪه تا چیزے از درون خراب نشود از بیرون تباه نمے شود!
علاقه اسب به آب را از پشمی بودن پاهایش فهمیدم. یحتمل در دوران ڪُره گی در چراگاه از شیر گاومیشے تغذیه ڪرده لذا بخاطر ناثیر آن شیر به آب تنے علاقمند است.
پادشاه پرسید :
اما"""اصالت""" مرا چگونه فهمیدی؟!
فقیر گفت:
من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم
ولے تو به جاے پاداش مناسب، غذاے پسمانده به من دادے
چون این ڪار تو را دور از ڪرامت یک شاهزاده دیدم
فهمیدم تو شاهزاده نیستی
✓یادمان باشد بنیادی ترین ""خصایص ما انسان ها ذاتی"" است
هیچگاه آدم های ڪوچک با قرار گرفتن در جایگاه بزرگ، بزرگ نمے شوند همچنان که بزرگ زادگان در مقام کوچک، ڪوچک نمے شوند
نه هرگرسنه اے، فقیراست
و نه هر بزرگے، بزرگوار
✓مهم ""اصالت"" و ""ریشه""" آدماست
و اینڪه
در چه مڪتب و مسلڪے و در چگونه محیطے تربیت یافته اند!!
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس، کس نمیگردد از این بالا نشستنها
من از افتادن نرگس به روی خاک دانستم
که کس، ناکس نمیگردد از این افتان و خیزانها
👤صائب تبریزی
💯از خواندنی ترین حکایتهای قدیمی
🍃🌸#سبک_زندگی_کریمانه
@sabkezendegikareemane