eitaa logo
سبک‌ زندگی کریمانه
1.3هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
288 فایل
با لبیک به ندای امام خامنه ای بایاری حق سعی در ترویج #سبک_زندگی_اسلامی داریم و مباحثی شامل خانواده و همسرداری،تربیت فرزند ،نکات اخلاقی ،...ارائه می دهیم حسینی/ مشاور ارشد خانواده ارتباط با مشاور > @fotros2 ارسال مطالب نویسنده با حفظ لینک کانال ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨ ✨✨✨ ✍فردی "کیسه ای طلا" در باغ خود دفن کرده بود که بعد از مدتی یادش رفت کجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی که لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. 🔸"نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کجای باغ دفن کرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را کند و کیسه ها در آغوش کشید. صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشنر کرد. 🔹بایزید گفت: می دانی چه کسی "محل سکه" را به تو نشان داد؟ گفت: نه. گفت: "کار شیطان" بود که دماغ اش بر سینه ات کشید و یادت افتاد. مرد تعجب کرد و گفت : به خدا برای شیطان نمی خواندم. 🔸بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانی ، دیگر او را رها می کنی... نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایک "می خواستند بر کام تو بچشانند، که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. 🔹چون یک شب اگر این لذت را درک می کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع کنی." چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی... "و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به تو رها کرد." 🍃🌸 @sabkezendegikareemane
💠 🍀برگ سبز 🔷آیت الله اراکی (ره) فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. ☀️پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ ✨جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است!✨ گفتم چطور؟ ☀️ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. 🌺 ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند علیه السلام آمد و فرمود: ✨به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ باشد تا در قیامت جبران کنیم!✨ همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست. جواب، عشق به مولایش امام حسین علیه السلام بود http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92 🏴🍃🌸 @sabkezendegikareemane
💠 🕌مسجدی که به خاطر یک حبه انگور ساخته شد ✍️حجت الاسلام قرائتی می فرمود : روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعد از ظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم. 🔸همسرش باخنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود... مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید؟ زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را... مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید ؟ 🔹الان هم داری میخندی جالب است . خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود... ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند... ولی هیچ جوابی نمی شنود. مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته... به او میگوید: 🔸یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.... 🔹معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند... تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...، مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد. همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد ؟ چرا بی جواب چرا بی خبر؟ مرد در جواب همسرش میگوید..: 🔸هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش میگوید چطور... مگه چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.... 🔹مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست... جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟ وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.... 🔸امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، ۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت... 🚨ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند... 🌷 از الان بفکر فردایمان باشیم. Dastanhaeamozande 🏴🍃🌸 @sabkezendegikareemane
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برخورد متفاوت آخوندهمراه با دختری که کرد😅 بهترین روش برای برخورد با زنانی که می‌کنن ببینیدوبخندیدوروش‌جدیدیادبگیرید😉 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 🏴🍃🌸 @sabkezendegikareemane
🦌 گوزنی بر لب آب چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک جلوه کرد، غمگین شد. اما شاخ‌های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون سریع میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ‌هایش به شاخه درختی گیر کرد و نتوانست به تندی فرار کند. صیادان که همچنان به دنبالش بودند رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ‌هایم که به زیبایی آنها می‌بالیدم گرفتارم کردند. ممکن است چیزهایی که از آنها گله مندیم پله‌ی صعودمان باشند، و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه‌ی سقوطمان باشند. این خداست که مصلحت ما را در همه امور میداند و ما نمیدانیم. 🍃🌸 @sabkezendegikareemane
🚨 اگر می‌خواهی فرزند خوبی داشته باشی، اول روی خودت کار کن دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوان‌سالار شد. برادر دیوان‌سالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند. فرزندان دیوان‌سالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار. دیوان‌سالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیت‌شان اراده کرده بودم. برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم. 🚨 برای داشتن فرزند خوب، ابتدا باید خود را تربیت کرد. اندکی_تفکر 🍃🌸 @sabkezendegikareemane
🚨 در ژاپن مردِ میلیونری برای دردِ چشمش، درمانی پیدا نمی‌کرد. بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت. راهب به او پیشنهاد کرد، به غیر از رنگ سبز، به رنگ دیگری نگاه نکند. وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباس‌هایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر، راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانی که راهب به محضر ميليونر می‌رسد، جویای حال وی می‌شود. مرد میلیونر می‌گوید: خوب شدم، ولی این گران‌ترین مداوایی بود که تا به حال داشته‌ام. راهب با تعجب گفت: اتفاقا این ارزان‌ترین نسخه‌ای بود که تجویز کرده‌ام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه می‌كرديد. برای درمان دردهايت، نمی‌توانی دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر نگرشت می‌توانی دنیا را به کام خود دربیاوری. 🚨 تغییر دنیا کار هرکسی نیست، اما تغییر نگرش، ارزان‌ترین و مؤثرترین راه است 🚨اندکی_تفکر 🍃🌸 @sabkezendegikareemane
() دانشجوی دختری صورتی زشت داشت. دندان‌هايی نامتناسب با گونه‌هايش، موهای کم‌پشت و رنگ چهره‌ای تيره. روز اولی که به دانشگاه آمد، هيچ دختری حاضر نبود کنار او بنشيند. نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول، مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد: ميدونی زشت‌ترين دختر اين کلاسی؟ يک دفعه کلاس از خنده ترکيد، بعضی‌ها هم اغراق آميزتر می‌خنديدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله‌ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه‌ای در ميان همه و از جمله من (یه آقا پسر) پيدا کند: اما بر عکس من، تو بسيار زيبا و جذاب هستی. او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان‌ترين فردی است که می‌توان به او اعتماد کرد. کار به جايی رسيد که برای اردوی آخر هفته، همه می‌خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به يکی می‌گفت چشم عسلی و به يکی ابرو کمانی و... . به يکی از دبيران، لقب خوش‌اخلاق‌ترين معلم دنيا و به مستخدم دانشگاه هم محبوب‌ترين ياور دانشجویان را داده بود. آری ويژگی برجسته او در تعريف و تمجيدهايش از ديگران بود که واقعاً به حرف‌هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه‌های مثبت فرد اشاره می‌کرد؛ مثلاً به خواهرم می‌گفت: بهترين آشپز دنيا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه اين را فهميده بود. سال‌ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود، به ديدنش رفتم، بدون توجه به صورت ظاهری‌اش احساس کردم شديداً به او علاقه‌مندم. پنج سال پيش وقتي برای خواستگاری‌اش رفتم، دليل علاقه‌ام را جذابيت سحرآميزش می‌دانستم و او با همان سادگی و وقار هميشگی‌اش گفت: برای ديدن جذابيت يک چيز، بايد قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم. دخترم بسيار زيباست و همه از زيبایی صورتش در حيرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبایی دخترمان در چيست؟ همسرم جواب داد: من زيبایی چهره دخترم را مديون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نيمی از دارايی خانواده را به ما بخشيد. 🚨پ.ن: این داستان چند نکته تربیتی دارد که به برخی از آن‌ها اشاره‌ای می‌کنم: ۱. دختر دانشجو با اینکه صورت زشتی داشته، ولی خودخوری و خودتحقیر نبوده، احساس حقارت و ذلّت نفس نداشته. چرا نداشته؟ چون خودشناسی بالایی داشته، به بیان دیگر، دارای قوی خدایی و ثابت بوده، چیزی که در امروزه، خیلی‌ها از داشتن هویت محروم هستن و یا دارن اما بسیار ضعیف (هرچقدر هویت قوی باشد، انسان یه جورایی در برابر گناهان واکسینیسیون می‌شود). ۲. والدین این دختر زشت، در تربیت دخترشان در سنین کودکی، با او برخورد محترمانه داشته‌اند، عزّت نفس او را لگدمال نکردند، او را بی‌جا تحقیر و سرزنش نکرده‌اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/peivandemahdavi
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند، چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می‌ریختند، اما الاغ هر بار خاک‌های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می‌ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می‌آمد، سعی می‌کرد روی خاک‌ها بایستد. روستایی‌ها همین‌طور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همین‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد. 🚨 مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می‌ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود. کسانی که از درون قوی هستن، در مواجهٔ با سختی‌ها، خود را گم نمی‌کنند. 🧠 باتوکل به خدا و کمی تعقل از درون قوی شو تا در مقابل سختی‌ها کمر خم نکنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 @sabkezendegikareemane
یکی از نمایندگان آیت‌الله‌خوئی می‌گوید: یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف، خدمت ایشان رسیدم و در آن گرمای شدید، ایشان را در حالی دیدم که از سر تا پایشان سیاه‌پوش بود، حتی لباس‌های زیر و جوراب‌های ایشان نیز سیاه بود. من در حالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم، از آقا سؤال کردم که آیا فکر نمی‌کنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش، در این هوا ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟! ایشان در پاسخ فرمودند: فلانی! من هرچه دارم از سیاه‌پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام دارم. پرسیدم: چطور؟؟ فرمود: بنشین تا برایت تعریف کنم، سپس این گونه برایم تعریف نمود: پدر من مرحوم حاج سید علی‌اکبر خوئی از وعاظ و منبری‌های معروف زمان خود بود، همسرش که مادر من باشد، هر چه از ایشان باردار می‌شد، پس از دو سه ماه بارداری، بچه‌اش سقط می‌شد و خلاصه بچه‌دار نمی‌شدند. روزی پدرم بالای منبر، این جمله را به مردم می‌گوید که ایها الناس! دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت علیهم‌السلام رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخشش‌اند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید، جز درب خانه ایشان، جای دیگری نروید که این خانواده حلال مشکلاتند. پس از آنکه پدرم از منبر پائین می‌آید، زنی به او می‌گوید: آسید علی‌اکبر! شما که به ما سفارش می‌کنید تا برای حل مشکلات و گرفتن حوائجمان درب خانه اهلبیت و امام حسین علیهم‌السلام برویم، چرا خودت از امام حسین علیه‌السلام نمی‌خواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟! ایشان در حالیکه به شدت ناراحت می‌شوند، به خانه می‌رود. همسرشان (مادربنده) می‌پرسد: آقا چرا اینقدر ناراحتید؟ و ایشان قضیه منبر و صحبت آن زن را بازگو می‌کنند. مادرم می‌گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین علیه‌السلام نمی‌کنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه‌دار شویم؟ پدرم می‌گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم. مادرم در جواب می‌گوید: حتماً لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلاً شما نذر کن که امسال تمام دو ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه‌السلام از سر تا پا حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید. در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر، سرتاپا سیاه‌پوش شد. در همان سال مادرم باردار می‌شود و ۷ماه نیز از بارداری‌اش می‌گذرد و بچه‌‌ سقط نمی‌شود. یک شبی یکی از طلبه‌ها که از شاگردان‌ پدرم بوده، در آخر شب درب منزل ایشان می‌آید. وقتی پدرم درب را باز می‌کند، پس از سلام و احوال‌پرسی عرض می‌کند که من یک سؤال دارم: پدرم که گمان می‌کند سؤال او یک مسألهٔ علمی و یا فقهی باشد، می‌گوید: بپرس، اما در کمال ناباوری آن طلبه می‌پرسد آیا همسر شما باردار است؟ ایشان با تعجب می‌گوید: بله تو از کجا می‌دانی؟ کسی از این قضیه اطلاع ندارد. باز می‌پرسد ایشان ۷ماهه باردارند؟ پدرم با تعجب بیشتری، پاسخ مثبت می‌دهد. ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می‌کند و می‌گوید: آسیدعلی‌اکبر! من الان خواب بودم در خواب وجود مبارک پیامبراکرم ﷺ را زیارت کردم حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی‌اکبرخوئی، بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و دو ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی، این بچه‌ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می‌کنیم و او سالم می‌ماند و ما او را بزرگ می‌کنیم و او را فقیه و عالم در دین می‌گردانیم و به او شهرت می‌دهیم و او را به نام من «ابوالقاسم» نام بگذار. حالا فهمیدی که من هر چه دارم از سیاه‌پوشی سرتاپایی دارم!!؟ شادی روح حضرت آیت الله حاج سید ابوالقاسم خوئی و تمام علمائی که مدافع شعائر اهل بیت علیهم‌السلام بودند، صلواتی ختم کنیم. 🚩🇵🇸🇮🇷 🍃🌸 @sabkezendegikareemane
روزی خانمی مسیحی،دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورده بود؛زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش نا امید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند. زن با دختر فلج خود، نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه علیها‌السلام دنبال منزل می‌گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشک دمشقی، مراجعه نماید. روز عاشورا فرا میرسد و او می‌بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه علیها‌السلام در آنجاست، می‌روند. از مردم شام می‌پرسد: اینجا چه خبره؟می‌گویند: اینجا حرم دختر امام حسین علیه‌السلام است. او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می‌بندد و به حرم حضرت می‌رود و به حضرت متوسل می‌شود و گریه می‌کند تا به حدی که غش نموده و بی‌هوش برزمین می‌افتد. در آن حال کسی به او می‌گوید: بلند شو و به منزل برو؛ چون دخترت تنها است و خداوند او را شفاده داده است. زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می‌کند، وقتی که به خانه می‌رسد، درب منزل را می‌زند. ناگهان با کمال تعجب می‌بیند که دخترش درب را باز می‌کند!  مادر جویای وضع دخترش می‌شود و احوال او را می‌پرسد: دختر در جواب مادر می‌گوید: وقتی شما رفتید، دختری به نام رقیه، وارد اتاق شده و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم، من گفتم: نمی‌توانم؛ چون فلج شده‌ام. آن دختر گفت: بگو بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تا بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می‌کرد که شما درب را زدید. آن دختر به من گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین مسلمان شد. ttafakor 🏴🍃🌸 @sabkezendegikareemane
روضه‌خوان مشهور شهر بود، یکی از شبهای محرم، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی امشب مستقیم مرا به خانه نبر،اول به لاله زار میرویم، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به معصیت و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده میگفت: باتعجب ‏و حیرت به سمت لاله زار رفتیم، مدام بین راه باخود می‌گفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زنی منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد، همین که از مقابل آن زن گذشتیم، حاجی زد بروی شانه‌ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی...، خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن، سرش را پایین انداخت، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن زن با لحن پدرانه ای گفت: این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور. یکسال گذشت، سید مهدی عازم کربلا شده بود، در حرم سیدالشهدا علیه‌السلام مردی جلویش را گرفت، حاج آقا ببخشید، سلام علیکم جوان، بفرمایید. حاج آقا! آنجا گوشهٔ صحن خانمم ایستاده، از وقتی شما را دیده گریه‌اش بند نمی‌آید، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد، بفرمایید خواهرم، صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش می‌رسید، حاج آقا میدونی من کی هستم؟ شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی‌ات در زندگی‌ام آمد، دیگر از خانه بیرون نیامدم، امام حسین علیه‌السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است، دنیای نجابت و پاکیست. زندگیم تغییر کرد، خیلی مدیون شما هستم. (سید مهدی قوام) 🏴🍃🌸 @sabkezendegikareemane