eitaa logo
🕊سبک بالان عاشق🕊
553 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
17هزار ویدیو
64 فایل
﷽ آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن ... ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و پیشنهاد 👇 @shahadat07 با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته
مشاهده در ایتا
دانلود
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ *به نقل ازيك فرمانده درحلب* . . به سید گفت چند تا نیرو زبده بهم بده اونم گفت برو پیش سیاوشی باهاش صحبت کن نیروی خوبیه , رفت سراغش گفت بیا کمکمون خیلی نیاز به کمک داریم و دست تنهام,کم حرف بود وبا حیا ,سینه ستبر , قامت استوار , چهره نورانی ،مبهوتش شده بودم , قند تو دلم آب شده بود ,اگه قبول کنه و بیاد چی میشه یگان و زیرورو میکنه تو جوابم گفت بزا فکر کنم جوابش رو با شهادتش داد اون از قبل فکراشو کرده بود. 🌹 ...🕊🕊🌹🌹 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🕊سبک بالان عاشق🕊
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ *به نقل ازيك فرمانده درحلب* . . به سید گفت چند تا نیرو زب
‍ ‍ •┈┈••✾•🍃🌸🌼🌸🍃•✾••┈┈• 🌹🕊 🌷ساعت تقریبا، پنج و نیم یا شش صبح بود ڪه هوا روشن شده بود.یڪ کیلومتر، دو ڪیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم به اونجایی ڪه بچه‌ها [درحال] درگیرے بودند، تپه تپه بود. یک تپه مثلا بالاش یڪ خونه بود،و در ڪنار اون چندین تپه دیگه وجود داشت.همین جورے این خونه روبگیر پاڪسازی کن، این یڪی رو بگیر،اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو و دونه دونه خونه هارو پاڪسازی کردیم. 🍀حالا خواست خدا بود، چے بود، با اون همه خستگے، با اون همه داستان. رفتیم هفت ڪیلومتر جلو.رسیدیم به  شهر "خان طومان". یڪی از گروه‌های عراقے که همرزم ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند. تعدادےبرگشته بودند. یڪ تعداد درگیرے هنوز تو شهر سر و صدا می‌اومد. ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سے، سے و پنج نفر زدیم تو اون شهر.شهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر. یڪ شهر ڪوچڪتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد مترے هدف. ☘یڪدفعه یڪ بارون آتیشی از روبرو مون شروع شد ڪه ما حتے نفهمیدیم از ڪجا داریم می‌خوریم.از چپمون داریم می‌خوریم،از راستمون داریم می‌خوریم. بالاخره هر ڪسی یڪجا پناه گرفت.یڪ سرے‌ها، امیر و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه. ما هنوز موقعیتمون را پیدا نڪرده بودیم که از ڪجا داریم تیر می‌خوریم،من ڪه داشتم چپ و راست می‌دویدم. برگشتم یه ذره عقب‌تر تو دهنه یڪ مغازه ایستادم.امیر هم پشت یڪ ماشینے، پشت یڪ ماشین ... بود. فڪر کنم پناه گرفته بود. دوید اومد پیش من تا اومد سمت من که گفت میلاد چےشده؟ پاش تیر خورد.امیر خورد زمین.😔 🌷گفتم چی شده؟ گفت: تیر خوردم. شروع ڪرد لی لی ڪردن به سمت بچه‌ها بیاد ڪمک کنه. 🍃چون تیر بار هم دستش بود و آتیش سنگینی هم رو سر داعشی ها داشت میریخت ، تڪ تیر اندازهای اونا زدنش تڪ تیر اندازها با قناسه زدنش 🕊امیر همون جا آسمانی شد....😭 ✏️:همرزم شهید ....🕊🌹 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🦋 ✨تشريفات ازدواج... 🍃زمان خواستگاری پدرم از ايشون خواستن مراسم ازدواجی بگيريد در شان دو خانواده!نه كمتر و نه بيشتر.ولی به دليل خريد خانه كه با توكل به خدا و كمگ امام حسين(ع) و همراهی يكديگر خريده شد، براي اينكه برگزاری مراسم عروسی و خريد عروسی و...فشار و سختی به همسرم  و بالطبع به زندگيمون وارد نكنه از گرفتن عروسی صرف نظر كرديم و قرار شد بدون هيچ تشريفاتی زندگی مشتركمون رو شروع و تنها با زيارت امام رضا(ع) اين وصلت رو بيمه كنيم. ✍راوی:همسر شهید ...🕊🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ‌او ایستاد پای امام زمان خویش ... 🌹به مناسبت سالروز تولد 🎂🎂🎂🎉🎉🎉 تاریخ تولد : ۱۵ خرداد ۱۳۶۷ تاریخ شهادت : ۲۹ آذر ۱۳۹۴ محل شهادت : خانطومان سوریه مزار شهید: تهران.امامزاده علی خیلی بلند، قیافه تکیده، پیشانی بلند، همه و همه قطعا تو را یاد یک نمی‌اندازد؟🤔 #امیر بود. از وقتی کنجکاو ماجرایش شدم که تصویر مزارش را دیدم و یک بیت معروف نوحه‌های حاج محمود که مو بر تن آدم راست میکنه، فضولی ام گل کرد که ربط این به رایه العباس چیه؟ مثل همیشه راهکار علامه گوگل. سرچ که کردم علامت سوال‌هایم بیشتر شد. دیدم اُوهَع ، همه ما ها و که توی ذهنمون داریم همه‌ی ما دست و پا می‌زنیم برا پابوس آقامون.اما ؛ امیر سال آخر به رفیقاش گفت که شماها برید من دیرتر میام . نیومد.رفت شام، رفت پیش عمه که بقول حاج محمود هیاتشون بی قرار بود و غصه و غم‌هاش بی‌شمار. سیاوش وسط آتش اینبار زنده بیرون نیومد؛ بلکه رها بیرون اومد بدون دسیسه تعصب امیر جان ما مانده‌ایم راه که سرخ است از لخته خون شهیدان 🌹به مناسبت سالروز تولد ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ لبخند زدے وآسمان آبی شد شبهاےقشنگ بهارمهتابی شد پروانـه پس ازتـولد زیبـایت تاآخر عمر غرق بی تابی شد... تولد ۱۳۶۷/۳/۱۵ 🎂 🌟شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ‏اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💫 اللهم الرزقنا توفیق شهادت 🤲🤲 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ *به نقل ازيك فرمانده درحلب* . . به سید گفت چند تا نیرو زبده بهم بده اونم گفت برو پیش سیاوشی باهاش صحبت کن نیروی خوبیه , رفت سراغش گفت بیا کمکمون خیلی نیاز به کمک داریم و دست تنهام,کم حرف بود وبا حیا ,سینه ستبر , قامت استوار , چهره نورانی ،مبهوتش شده بودم , قند تو دلم آب شده بود ,اگه قبول کنه و بیاد چی میشه یگان و زیرورو میکنه تو جوابم گفت بزا فکر کنم جوابش رو با شهادتش داد اون از قبل فکراشو کرده بود. 🌹 ...🌸🎉🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🕊سبک بالان عاشق🕊
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ *به نقل ازيك فرمانده درحلب* . . به سید گفت چند تا نیرو زب
‍ ‍ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• 🥀🕊 🌷ساعت تقریبا، پنج و نیم یا شش صبح بود ڪه هوا روشن شده بود.یڪ کیلومتر، دو ڪیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم به اونجایی ڪه بچه‌ها [درحال] درگیرے بودند، تپه تپه بود. یک تپه مثلا بالاش یڪ خونه بود،و در ڪنار اون چندین تپه دیگه وجود داشت.همین جورے این خونه روبگیر پاڪسازی کن، این یڪی رو بگیر،اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو و دونه دونه خونه هارو پاڪسازی کردیم. 🍀حالا خواست خدا بود، چے بود، با اون همه خستگے، با اون همه داستان. رفتیم هفت ڪیلومتر جلو.رسیدیم به  شهر "خان طومان". یڪی از گروه‌های عراقے که همرزم ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند. تعدادےبرگشته بودند. یڪ تعداد درگیرے هنوز تو شهر سر و صدا می‌اومد. ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سے، سے و پنج نفر زدیم تو اون شهر.شهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر. یڪ شهر ڪوچڪتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد مترے هدف. ☘یڪدفعه یڪ بارون آتیشی از روبرو مون شروع شد ڪه ما حتے نفهمیدیم از ڪجا داریم می‌خوریم.از چپمون داریم می‌خوریم،از راستمون داریم می‌خوریم. بالاخره هر ڪسی یڪجا پناه گرفت.یڪ سرے‌ها، امیر و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه. ما هنوز موقعیتمون را پیدا نڪرده بودیم که از ڪجا داریم تیر می‌خوریم،من ڪه داشتم چپ و راست می‌دویدم. برگشتم یه ذره عقب‌تر تو دهنه یڪ مغازه ایستادم.امیر هم پشت یڪ ماشینے، پشت یڪ ماشین ... بود. فڪر کنم پناه گرفته بود. دوید اومد پیش من تا اومد سمت من که گفت میلاد چےشده؟ پاش تیر خورد.امیر خورد زمین.😔 🌷گفتم چی شده؟ گفت: تیر خوردم. شروع ڪرد لی لی ڪردن به سمت بچه‌ها بیاد ڪمک کنه. 🍃چون تیر بار هم دستش بود و آتیش سنگینی هم رو سر داعشی ها داشت میریخت ، تڪ تیر اندازهای اونا زدنش تڪ تیر اندازها با قناسه زدنش 🕊امیر همون جا آسمانی شد....😭 ✏️:همرزم شهید 🥀 ..🌸🎉🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
‍💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🦋 ✨تشريفات ازدواج... 🍃زمان خواستگاری پدرم از ايشون خواستن مراسم ازدواجی بگيريد در شان دو خانواده!نه كمتر و نه بيشتر.ولی به دليل خريد خانه كه با توكل به خدا و كمگ امام حسين(ع) و همراهی يكديگر خريده شد، براي اينكه برگزاری مراسم عروسی و خريد عروسی و...فشار و سختی به همسرم و بالطبع به زندگيمون وارد نكنه از گرفتن عروسی صرف نظر كرديم و قرار شد بدون هيچ تشريفاتی زندگی مشتركمون رو شروع و تنها با زيارت امام رضا(ع) اين وصلت رو بيمه كنيم. ✍راوی:همسر شهید ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
‍💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غذا خورده یا نه؟! وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران.... وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود. ✍🏻به روایت همسر 🌷 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•