eitaa logo
🕊سبک بالان عاشق🕊
361 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
10.9هزار ویدیو
41 فایل
﷽ آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن ... ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و پیشنهاد 👇 @shahadat07 با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته
مشاهده در ایتا
دانلود
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق ﷽ وچنین شد که ۲۲ بهمن ماه ابراهیمی اززمین پرکشید و هزاران ابراهیم درپی او وبا رهروی ازاو متولد شدند... ♦️پایان اندهگین گردان خسته ی کمیل ....😭 که پس ازتحمل ِ " پنج شبانه روز" ، و و ماه ودرحالیکه  و و بودند، ودر درکانال کمیل، بخاطرخیانت منافقین گیر کرده بودند،همگی به دیار ِ (عِندَمَلیکِ مُقتَدِر) پرکشیدند.....😭😭😭 وخدای اراده کرد تا پس ازآنکه  ابراهیمی را ازمیانِ لهیب ِ به میان بندگانش تا ِ دلها باشد ، ابراهیمی دیگرراازمیان سخت ، ازمیان بندگانش ، تا ِ دلها باشد....😭 شهادتت مبارک ابراهیم .... به یاد شهید و گردان کمیل ودیگرشهدا .....🕊🌸 فاتحه با صلوات 🌹 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
🕊سبک بالان عاشق🕊
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🍃شبی که خبر شهادت میثم اومد، مسئول خیریه زنگ زد و گفت: آق
▫نحوه اطلاع از شهادت؛😭 👈قرار بود برای جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. گفته بود : 👈هفدهم یا هجدهم ماه برمی‌گردد. من گفتم : دو ماه خانه نبوده‌ام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. ➖ مادرشوهر و جاری‌ام هم همراهم بودند. یک دفعه برادرم آمد و گفت: ➖«مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: ➖ «ما که تازه آمده‌ایم.» ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر می‌گذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستاده‌اند. پرسیدم: ➖«چرا اینجا ایستاده‌اید؟» گفتند: ➖ «تو برو داخل خانه» رفتم دیدم برادرم آنجاست. دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع هم آنجاست. ایشان گفت: ➖ هر کسی که به می‌رود به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. من پیش خودم گفتم: ➖ آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که می‌خواهد برگردد آمده‌اند سربزنند⁉ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: ➖ «این‌ها برای چه آمده اند؟» گفت: ➖«همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که ممکن است میثم شده باشد. حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت: ➖«آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه این‌ها را پاسخ دادم ، گفت: ➖«آقا میثم شده است.» ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: ➖فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد. اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت: 🌷«خدا داده و خدا هم گرفته» 🌷 وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم. به نقل ازهمسرشهید ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•