#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وسه
مهیا نگاهش را به بیرون دوخت.
ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست...
ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه.
مهیا با اخم برگشت.
ـــ اگر نباشه؟!
شهاب خندید و گفت:
ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم...
مهیا مشتی به بازوی شهاب زد.
ـــــ لوس!
بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند.
هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند.
محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست.
ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟!
مهیا چشم هایش را باریک کرد.
ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!!
ـــ ضایع بود؟!
ـــ خیلی!!!
هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند.
مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند.
محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند.
شهاب به طرف دخترها آمد.
آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت.
ـــ بفرما آماده شدند.
ـــ دستت طلا خانومی!
مریم معترض گفت:
ـــ منم درست کردم ها!!
اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت:
ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید.
مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد.
مهیا مشتی به بازوش زد.
ـــ ببند نیشت رو زشته...
ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده...
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند.
شهاب دست مهیا را گرفت.
ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!
مهیا به سمتش برگشت.
ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!
ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه...
ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!
شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر...
شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه!
شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند.
مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند.
روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود.
مهیا با ذوق گفت:
ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!
شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه!
ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد...
حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
ـــ شهاب...
ـــ جانم؟!
ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!
شهاب لبخندی زد.
ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازیت!!
شهاب خندید و ادامه داد:
ـــ چی گفتی؟!
ژست مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت:
ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟!
بعد هم بلند خندید.
مهیا مشتی به سینش زد.
ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار...
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ـــ ناراحت نشو خانمی!
ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود
اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود.
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
ــــ دیگه چی؟!
ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!
ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیدم با همه صمیمی رفتار کنم.
مهیا شونه ای بالا داد.
ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم!
شهاب لبخندی زد.
ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!!
ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
ــــ یعنی بدتر از این نمیشه!
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد
.
ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!
مهیا سری تکان داد.
ـــ مهیا! یه خبر خوب!
ـــ چیه؟!
ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
ــــ چی؟! ماموریت؟!
ـــ آره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شب وآرامشی دیگر❤️
⭐️خداوند کنار توست
🌷و آماده برای شنیدن
⭐️آرزوهایت را با🌱🌷
🌷عشق برایش تعریف کن
🌼شبتون معطر به عطر گـــل🌹
🌼🍃
#بهترین_سرآغاز
#موضوع ؛ مأموریتهای حضرت عیسی(علیهالسلام):
🔹اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
✨﷽✨
(آیه) وَمُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَلِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ ۚ وَجِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ (۵۰)
#ترجمه؛
🔹مأموریتهای های حضرت عیسی (علیهالسلام):
🔘(حضرت عیسی (علیهالسلام)در آغاز رسالت و مأموریت خود فرمود: من آمده ام تا )توراتی که (پیش از من نازل شده و) نزد من است تصدیق کنم و برخی چیزهایی را که (بر اثر ظلمها و گناهانتان بعنوان جریمه) بر شما حرام شده بود حلال کنم.
(سپس حضرت عیسی(علیهالسلام) برای اثبات نبوت و رسالت خود میفرماید:)من با )معجزاتی که دارم در واقع) نشانه (پیامبری خودم را بر شما اعلام میکنم و برای آغاز رسالت) از جانب خداوند بسوی شما آمده ام پس ،از (مخالفت با فرمانهای الهی، که برای شما آورده ام) بترسید( و تقوا پیشه کنید که با داشتن تقوا بهتر میتوانید )از من اطاعت کنید (و لجاجت و مخالفت نکنید).
#جزء3
#سوره_آلعمران /آیه ۵۰/صفحه ۵۶
#نزول؛مدینه
🔹طرح#آیه_به_آیه قرآن کریم(موضوع و مفاهیم)
▪️(ثواب آیه به آیه قرآن کریم، هدیه به روح ملکوتی و آسمانی عزیز سفر کرده #خانم_شکرانی)
🔴 «اسیر اللّه» کیست؟
🌕 پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
آگاه باشید! که هرکس علی علیه السلام را دوست بِدارد، در آسمانها و زمين، به عنوان «اسیر الله» یعنی مطيع خداوند نامیده میشود؛ و خدای عزیز بر فرشتگانش و حاملين عرش به وی مباهات میکند.
قَالَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَلاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً سُمِّيَ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَسِيرَ اَللَّهِ وَ بَاهَى بِهِ مَلاَئِكَةَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ حَمَلَةَ اَلْعَرْشِ.
📗تأويل الآيات، ج ۱، ص ۸۲۴
📗بشارة المصطفی، ج ۱، ص ۳۶
📗بحار الأنوار، ج ۲۷، ص ۱۱۴
📗بحار الأنوار، ج ۶۵، ص ۱۲۴
📗تفسیر کنز الدقائق، ج ۱۴،ص۵۱۹
📗فضائل اميرالمومنين، ج۹،ص۳۳۲
📗غاية المرام، ج ۱، ص ۳۹
@rooshanfekr
اکانت توییتر #رهبری توییت زده اسرائیل نابود میشه بعد وزیر #اسرائیل عکس دیدارش با #ربع_پهلوی رو منشن گذاشته
🔹چقدرم بهم میان یکی منتظرالسلطنه یکی منتظرالکشور