eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
185 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
93 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴برنامۀ تبلیغاتی امروز نامزدهای انتخابات 🔹برنامۀ «با مردم» با حضور قاضی‌زاده هاشمی، ساعت ۱۸:۳۰ شبکه یک . 🔹برنامۀ «صف اول» با حضور محمدباقر قالیباف، ساعت ۱۷:۳۰ شبکه خبر. 🔹برنامۀ «گفت‌وگوی ویژۀ خبری» با حضور مسعود پزشکیان، ساعت ۲۲ شبکه خبر. ✅کانال اخبار 20:20👇
💢 حسرت‌های فردای انتخابات... 🔻 ساعت ۷ صبح ۲۵خراد۹۲ بود. چشم دوخته بودم به تلویزیون تا نتایج اولیه را ببینم: روحانی ۸۰۰هزار رای قالیباف ۳۰۰هزار رای جلیلی ۲۰۰هزار رای با خودم گفتم انشالله تا پایان شمارش آرا ورق برمی‌گردد.. 🕰 ساعت: ۸ شب. ورق برنگشت. و بیش از هرچیزی یک چیز تا عمق وجودم را سوزاند: روحانی فقط ۲۰۰هزار رای بیشتر از ۵۰درصد داشت! 🔹 هی باخودم تصور میکردم: ۲۰۰هزار یعنی دوتا وزرشگاه آزادی... ⁉️ واقعا «ما» با همه کاستی‌های‌مان نمی‌توانستیم ۲۰۰هزار رای بیشتر جمع کنیم؟ ▪️ اگر چند روز زودتر شروع کرده بودیم و بیخیال امتحانات خرداد می‌شدیم... ▪️ یا اگر آن‌هایی که می‌گفتند کار شب انتخاباتی اثر ندارد، می‌آمدند و بیشتر می‌شدیم... ▪️ یا اگر زمان بیشتری از روز را تلاش می‌کردیم و غرق روزمرگی‌ها نمی‌شدیم... ▪️ یا اگر دنبال اثرگذاری کلان نبودیم و قدر ۷-۸ رای را هم می‌دانستیم... و.... «ما» می‌توانستیم ورق را برگردانیم! 🔻 امروز خمینی کبیر دارد مستقیما همه «ما» را خطاب قرار می‌دهد: در قضيه تعيين رئيس جمهور بر همه مسلمان‌ها و مكلّفهاى ايران واجب است كه دخالت داشته باشند! اگر دخالت نكنند و يك صدمه‏ اى به اسلام برسد و يك رئيس جمهورى مثل سابق بتراشند، فردا مسئولند پیش خدا! (صحیفه امام، ج ۱۵، ص۱۵) 🔹 حاج حسین یکتا اخیرا می‌گفت: "قشنگ پیداس خیلی‌ها کُپ کردن خیلی‌ها گفتن مرگ بر شاه، اما همه نمازجمعه نیومدن! خیلی ها برای نمازجمعه گفتن جنگ‌جنگ تا پیروزی اما جبهه نیومدن! معلوم نیست همه برسن‌ها... شب‌های قدر انقلاب اسلامی است!" 🔻 لیلة‌القدر در پیش است. فرقی ندارد فضای انتخابات، شبیه ۹۲ هست یا ۸۴. 🔹 چیزی که قطعی است این است که ما می‌توانیم نتیجه را تغییر دهیم.. 🔻 اگر سستی نکنیم و راحت‌طلبانه نظاره‌گر صحنه نباشیم! "لا تهنوا و لا تحزنوا انتم الاعلون" (آل‌عمران۱۳۹) 🔹 اگر مثنی و فرادا به یاری خدا قیام کنیم و به نصرت الهی ایمان داشته‌باشیم. "ان تنصرو الله ینصرکم" (محمد۷) 💢 با توجه به آرایش صحنه چه باید کرد؟ 🔻 راه حل، نه کلی‌گویی و فرار از تعیین مصداق است، چون الان شش گزینه به طور مشخص در برابر مردم است. نه نقد جلیلی و قالیباف و دعواهای درون‌ایتایی، آرای خاکستری را در سبد جبهه انقلاب می‌ریزد. 1️⃣ هرکسی باید کاندیدای اصلح خود را پیدا کند و کاملا ایجابی، کارآمدی‌های شخصی او و شباهت‌هایش با شهید رئیسی را تبیین کند. 2️⃣ ترس از ضرر محتمل، بیشتر از اشتیاق به منفعت محتمل اثرگذار است! باید در چارچوب اخلاق و تقوا، خطر فاجعه آفرین تکرار دوران سیاه روحانی را بیان کنیم. 🔻 رهبر انقلاب، انتخابات را لیلة القدر نظام اسلامی می‌دانند. (۱۳۸۶/۱۲/۲۴) در این لیلة‌القدر، اگر به بهانه‌های واهی به خواب غفلت برویم و مشغول بالاپایین کردن گروه‌های ایتایی بشویم، حسرت‌های فردای انتخابات، ما را رها نخواهد کرد. ✍️ دیگرنباید خفت......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🔺مباحثه جالب مجری جهان آرا با درمورد برجام! کمتر از قانع نمی‌شویم ✌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ۱۵ روز تا غدیر 🔻امام صادق علیه‌السلام فرمود: 🔸«اگر نبود اینکه خدای تبارک و تعالی خلق فرمود امیرالمؤمنین را برای فاطمه سلام‌الله‌علیهما، برای فاطمه کفو و همتایی بر روی زمین وجود نداشت.» 📗بحارالأنوار، جلد ۴۳، صفحه ۹۷، حدیث ۶، عن أمالى الطوسی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وسه مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی
ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد... ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. . ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. ـــ جانم محسن؟! ـــ نه شما برید ما حالا هستیم. ـــ قربانت یاعلی)ع(! ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. ـــ دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید. فیگوری گرفت. ـــ اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. ـــ خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد. ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید بریم بیرون! ــــ چشم هر چی شما بگی!! ـــ لوس نشو من برم دیگه... ـــ فردا کلاس داری؟! ــــ آره! ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. ـــ نه خودم میام. ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. ــــ زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت... خسته، کتاب هایش را جمع کرد. ـــ مهیا داری میری؟؟ ـــ آره دیگه کلاس ندارم. ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بو د، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد. تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. ـــ جانم؟! ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. ـــ باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. ــــ سلام! ـــ سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. ــــ خیلی ممنون! ـــخواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: ـــ خب چه خبر؟ ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. ـــ چقدر غر میزنی مهیا! ـــ غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید. ـــ به خدا خسته شدم. ـــ تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. ـــ جرات داری اینکارو بکن! ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. ـــ پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب ابروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گر فت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود.
✨آسمون زیبای شب 🌟ستارگان درخشان ✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون 🌟و امید به خدای رحمان ✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون ‎‌‌‌‎‌‌ 🌟به امید طلوعی دیگر ✨شبتون ستاره بارون 🌟در پنـاه خدای مهربون باشید