eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
186 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
93 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در ماه رجب نور خدا می‌تابد 🌸از روی علی نور خدا می‌تابد 🌸در خانه ی حق حقیقتی گشت نهان 🌸پرورده ی دست حق، علی می‌ تابد 🌸میلاد با سعادت مولی‌الموحدین، حضرت امام علی (علیه السّلام ) و روز پدرومرد بر شما مبارک باد.... @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اقتدار ایران در کلام کارشناسان رسانه های خارجی 🔅🔅🔅🔅🔅⚜️⚜️🔅🔅🔅🔅🔅 ..................مسیر سعادت....................... https://eitaa.com/masyresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟ میخوام قرانم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم.. مادرم گفت:نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تامادرشوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه...والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال وبهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد . به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در پشت میز درحال درست کردن کتاب بود...یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم,حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت. جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم. سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد گفتم:ببببخشید جلد قرانم جداشده میتونید درستش کنید؟؟ درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت وگفت:بله چرا که...... تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید وعنقریب بود سرنگون شود...همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد... صدا زدم آقا آقا.. مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود. مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟ وهمزمان روبه من گفت:بفرمایید امرتون؟؟ پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:ب ب بتول؟؟!!! اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟! قران رابه سمتش دادم,جلدرابرداشت,,,,صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم), اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:قران مال خودته؟؟ گفتم :اره از یه عزیز برام به یادگارمونده.... اشاره کرد به پسرش:عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته......... ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد... حالا من بودم که بهتم زده بود....خداااا...یعنی...یعنی عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم..... سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد..... وباز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار..... ادامه دارد واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 💦⛈💦⛈💦⛈نویسنده