🔸داستان عجیب شیخ عباس قمی و پدرش
🔹مرحوم شیخ عباس قمى نویسنده کتاب مفاتیح الجنان در خاطرات خود برای پسرش آورده است که:
✍وقتى کتاب منازل الاخره را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصى بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعی را برای مردم مى گفت.
🔹مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شیخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شیخ هم بعد از مسأله گفتن،
کتاب منازل الاخرٍه مرا مى گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روایات و احادیث آن مى خواند.
🔸روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شیخ عباس!
کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از این کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى.
🔹چند بار خواستم بگویم پدرجان!
این کتاب از آثار و تألیفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چیزى نگفتم
و فقط عرض کردم دعا بفرمائید خداوند توفیقى مرحمت نماید.
#داستانهای _آموزنده
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانکاپشن
✍ یکی از قهرمانان ملی ما، شهید مصطفی چمران است.
در یک شب تاریک مصطفی کوچولو،
داشت به خانه شان بر می گشت ،
هوا خیلی سرد بود و برف شدیدی می بارید .
🔺در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
به یک فقیری افتاد . او در یک گوشه خیابان نشسته، و داشت از سرما می لرزید .
و هیچ خانه یا اتاق گرمی، برای خوابیدن نداشت.مصطفی خیلی ناراحت شد ،
دلش برای آن مرد فقیر سوخت.
دلش می خواست برای او، یک کاری بکند.
🔺ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
نه جایی می شناخت که آن را ببرد. خیلی فکر کرد…
ولی کاری که از خودش بر بیاید و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید.
خیلی غصه دار شد، با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد، به خانه رسید.
🔺و آرام در رختخوابش خوابید، اما هر کاری کرد، خوابش نبرد .
نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید.
فردا ، صبح اول وقت، به مسجد محله رفت و دوستانش را جمع کرد.
و چیزی که دیروز دیده بود را ، برایشان تعریف کرد .
🔺مصطفی گفت :
ما پولمان نمی رسد که خودمان تنهایی برای آن نیازمند، لباس تهیه کنیم ،
بیاین هر کی هر چه قدر میتونه پول بذاره. پولامونو جمع کنیم و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم.
بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند و پول هایشان را روی هم گذاشتند.
🔺به بازار رفتند. و یک کاپشن گرم خریدند .
آن را کادو کردند و همه با هم به آن نیازمند دادند .
#داستانهای-اموزنده
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
📖آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد.
✍زكريا پسر ابراهيم مى گويد:
من مسيحى بودم و مسلمان شدم . سپس جهت مراسم حج به سوى مكه حركت كردم.
در آنجا محضر امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم :
من مسيحى بودم و مسلمان شده ام.
فرمود:
از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟
اين آيه موجب هدايت من گرديد كه خداوند به پيامبر مى فرمايد:
ما کُنْتَ تَدْرِی مَا الْکِتابُ وَ لاَ الإِیمانُ وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ
از مضمون اين آيه دريافتم، اسلام دين كاملى است و از كسى كه هيچ نوع مكتب و مدرسه اى نديده ، چنين سخنانى ممكن نيست.
بنابراين بايد به محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، وحى شده است .
حضرت فرمود:
🔺به راستى خدا تو را هدايت كرده .
بعد، سه مرتبه گفتند:
اللهم اهده خدايا! او را به راه ايمان هدايت فرما!
سپس فرمودند:
پسر خان ! هر چه مى خواهى سؤ ال كن !
گفتم :
پدر مادر و خانواده ام همه نصرانى هستند و مادرم كور است ، آيا من كه مسلمان شده ام و با آنان زندگى مى كنم،
مى توانم در ظرف هايشان غذا بخورم ؟
فرمودند:
آنان گوشت خوك مى خورند؟
گفتم :
نه حتى دست به آن نمى زنند.
فرمودند:
با آنان باش ! مانعى ندارد.
آن گاه تأكيد نمودند نسبت به مادرت -
🔺بخصوص - خيلى مهربانى كن و اگر مرد او را به ديگرى واگذار مكن
(خودت او را كفن و دفن كن ) و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اى ، تا به خواست خدا در منى نزد من بيايى .
در منى خدمتشان رسيدم ، مردم مانند بچه هاى مكتب ، دور او را گرفته بودند و سؤ ال مى كردند!
وقتى به كوفه بازگشتم، با مادرم بسيار مهربانى كردم، به او غذا مى دادم و لباس و سرش را مى شستم .
روزى مادرم گفت :
پسر جان ! تو در موقعى كه به دين ما بودى اين طور با من مهربانى نمى كردى، اكنون چه سبب شده كه اين گونه با من رفتار مى كنى ؟
گفتم :
من مسلمان شده ام و مردى از فرزندان يكى از پيامبران خدا مرا به خوشرفتارى با مادر دستور داده است .
🔺گفت :نه !
او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است .
مادرم گفت :
خود او بايد پيامبر باشد،
زيرا چنين سفارش هايى (در مورد احترام
به مادر) روش خاص انبياست .
نه مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است .
دين تو بهترين اديان است ،
آن را بر من عرضه كن !
من هم شهادتين را به او آموختم و او نيز مسلمان شد و نماز خواندن را نيز ياد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.
بعد از مدتى مادرم مريض شد،
رو به من گفت :
نور ديده ! آنچه به من آموختى تكرار كن !
من شهادتين را برايش گفتم.
شهادتين را گفت و در دم از دنيا رفت .
صبحگاه، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم .
📚#داستانهاى- بحارالانوار