«حضور»
خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی ره
حواسش به همه بود. هر زمان هر منصبی که داشت هیچ تاثیری توی رفتار و توجهش به اطرافیان نداشت. آخر هفتهها اگر پر مشغله هم بود خانهی مادربزرگ را حتما میآمد و دل به دل همهمان میداد. آدمها برایش مهم بودند. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ.
ممکن بود کمیّت حضورش کم باشد اما کیفیتش عالی بود. اما حالا که شهید شده است برای ما سراسر حضور است.
یک حضور همیشگی و مطمئن.
راوی: برادرزادههای سردار شهید، محمدحسین باقری.
به قلم نجمه صفاتاج
#روایت_صادق
#راهی_که_ادامه_دارد
فرزندِ سومشان، حسین،
بیستوسومِ خرداد به دنیا آمد.
درست همان روزی که جنگ آغاز شد.
حسینْ سهروزه بود که پدرش برای دفاع
از وطن راهی شد.
نهسال مدافعِ حرم بود.
همیشه به پسرِ بزرگشان، محمد، میگفت:
«دعا کن بابا شهید بشه.»
اما تقدیر الهی بر این بود که
تویِ خاک ایران شهید شود
و «مدافعِ وطن» لقب بگیرد.
[راوی: همسرِ شهیدِ مدافعِ وطن،
"محمود معززی"🇮🇷]
#روایت_صادق
#راهی_که_ادامه_دارد