خاتون کوچک کربلا
دخترکی گوشهی دیوار کز کرده بود. الماس چشمانش در آسمان سیاه شب، میدرخشید.
آسمان چشمانش،گلگون و بارانی بود. اشکهایش آرام و بیصدا از گونههای خاک گرفتهاش، راهی به دامناش باز میکردند.
پاهای کوچکش در خمیری از خاک و خون خضاب بود.
او دیگر درد نداشت. شاید هم داشت عادت میکرد، بهجای دست مهربان و آغوش پدر، زخم تازیانه و جور زمانه را به آغوش بکشد.
سکوت شب را گاهی گریهی کودکی یا نالهی پیری میشکست.
از وقتی پدر با نیزه هم آغوش شده، چشمانش فرو نمیافتادند و خواب ندارند. دوست دارد تا ابد چشم به راه پدر بماند.
بزرگ زنی نگران، میان عدهای خفته و خسته، دور میزد. چشمش به دخترک افتاد: «رقیه! نور چشمِ حسینم! چرا نمیخوابی؟! بخواب جانم. بخواب عمر عمه.
رقیه با شنیدن صدای عمه، آتشفشان دم کردهی غمهایش فوران کرد. او با صدایی حزین، دردهایش را فریاد زد:
آه عمه بابایم! آه عمه چرا بابایم نیامده؟! چرا عمو عباس اینقدر دیر کرده؟!
مگر عمو نگفت "من زود بر میگردم!" عمه بابایم کجاس؟
زینب کبری سلام الله علیها اورا در آغوش گرفت و گفت :
پدرت اکنون در آسمانها پیش جدمان رسول خداست! آرام باش دلبندم...! آرام باش..!
نیمه شب بود. صدای گریهی کودکی بیقرار، گوش شامیان را کر میکرد و رختخواب غفلتشان بر هم میزد.
یزید چون گرگی که لاشهاش را ربودهاند، بر خود چنگ میزد و میغرید: این چه صدایی است؟ چرا خفه اش نمیکنند؟ اَههه! چه میخواهد این بچه؟!
صدایی از سر ترس و وحشت، جواب داد : مولای من! رقیه، دختر حسین است و گویا بیتاب پدر است و آرام نمیگیرد.
با نفرتی که از عمق جانش زبانه میکشید، فریاد زد: «خوب سر را برایش ببرید، خفه شود»
خرابه آرام گرفت. جز صدایِ حزینِ عشق بازی دخترکی با طبقی از نور، چیزی شنیده نمیشد.
سکوت و سکوت و سکوت و دخترکی که تن و جان شیرینش را گوشه خرابه به یادگار گذاشت و به سر پیوست...!
السلام علیک یا رقیة بنت الحسین علیه السلام
السلام علیک یا رقیه سلام الله علیها
#زهرا کرمانی _نژاد