💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_چهاردهم
♥️عشق پایدار♥️
آقاعزیز بعداز کلی فکرو مشورت با ماه بی بی ,صلاح دیدند تا مردم آبادی از آمدنشان با خبر نشدند,روز بعد وقت غروب با خانوادهاش به سمت شهر حرکت کنند تا هم بتول دکتر برود وهم خطری تهدیدشان نکند,این بهترین و کم خطرترین راهی بود که میشد پیش بینی کرد اما
حال بتول مساعد نبود,لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت و حالش وخیم تر میشد اما برای,اینکه جلب,توجهی,نشود ناچار فانوس اتاق خاموش شد تا مسافران دیروز و فردا در تاریکی کمی استراحت کنند,بتول دربی خبری از پدر با تن تب دار به رختخواب رفت وماه بی بی حال دختر را چنین دید تا صبح بربالین دخترک بیمارش بیدار نشست و مدام به تیمار او پرداخت,
صبح زود هرکدام از خواهرها به خانه ی خود رفتند تا شب برای خداحافظی برگردند.
قبل ازظهربود ,لیلا همسایه ی ماه بی بی,که خواهرعبدالله بود به رسم هرروز واحوال پرسی و وقت گذرانی به خانه ی ماه بی بی امد
تاچشمش به میهمانان ناخوانده افتاد ,بی خبر از همه جا عقده ی دلش بازکرد انگار که هم اینک نعش بی جان و کتک خورده برادرش در پیش چشمانش است و بتول وعزیز هم قاضی محکمه ,گریه و واگویه راسرداد و دربین حرفهایش میگفت:کجا رفتی گلم,کجا رفتی که پر پر شدن دسته گلم را ندیدی,کجا رفتی که صورت کبود وپلکهای متورم پدرت را ندیدی کاش عبدالله زنده بود و دخترو نوه اش رامیدید,کاکای مظلومم مظلوم کشته شدو... هرچه که ماه بی بی وعزیز ,چشمک میزدند,لیلا یا نمیدید یا اینکه انقدر عقده کرده بود که خود رابه ندیدن میزد و حرفها و خبری را که همگان واهمه داشتند از گفتنش به بتول,به بدترین شکل و روایت ممکن به گوش دخترک زجر کشیده رساند.
تا این کلام یعنی مرگ پدر, از دهان عمه خانم بیرون امد انگار دنیا برسر بتول خراب شد,همه جا پیش چشمش تیره وتار شدو دردی کل وجودش را فراگرفت...
کاش زمین دهان باز میکرد و بتول را میبلعید,آخراین چه سرنوشتی ست؟؟کاش میشداین تقدیر را از سر نوشتش....
حال بتول بدتر وبدتر ودردش شدیدتر میشد,مادرش فرستاد دنبال شوکت ماما,مامای ابادی بود.
شوکت ماما به محض دیدن بتول گفت:آب گرم حاضرکنید ودست به دعابرداریدکه جان مادروبچه درخطراست.....
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🍂🌿
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_چهاردهم
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب
می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای
سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین
پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *