eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
173 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
104 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان ضرب المثل ✍از کوره در رفتن ريشه اصطلاح از کوره در رفتن: وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن روشن می شود، لازم است که درجه حرارت کم کم بالا برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می شود، یعنی " از کوره در می رود " از این رو برای توصیف رفتار افرادی که ناگهانی و به سختی خشمگین میشوند از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود.-زودعصبانی-نباش
▪️معلم انوشیروان ▫️انوشیروان در دوران طفولیت خود معلمی کاردان و دور اندیش داشت. ▪️روزی معلم، انوشیروان را بی جهت مورد سرزنش قرار داد و محکم او را زد به طوری که فریادش بلند شد . انوشیروان کینه معلم را بدل گرفت، هنگامی که بر مسند پادشاهی نشست ، دستور داد معلم را نزد وی حاضر کنند. ▫️انوشیروان گفت: چه چیز باعث شد که در آن روز بی جهت مرا کتک زدی؟ (ماحملک علی ضربی یوم کذا ظلما) ▪️معلم، دیدم به تحصیل و دانش علاقه وافری نشان میدهی و امیدوار شدم که بعد از پدرت (قباد) صاحب سلطنت شده و بر مسند پادشاهی تکیه زنی، خوشم آمد که مزه ظلم و ستم را به تو بچشانم تا به کسی ظلم نکنی. ▫️انوشیروان، از گفته معلم خوشحال شد و تبسم کرد.
🔸داستان گردنبند حضرت زهرا سلام الله علیها 🌱روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید. 🌱پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند. بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم. 🌱عمار یاسر آن را خرید و مرد فقیر را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است تو را نیز به فاطمه بخشیدم. غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است. حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند. 🌱غلام گفت: چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند و غلامی را آزاد کرد. منبع: کتاب قصّه مدینه نوشته حجت الاسلام علی نظری منفرد 👇 🔆 به کانال مهارت‌های یک مربی بپیوندید🔆 ╭━═━⊰🔅⭐️🔅⊱━═━╮ @maharthayemorabi ╰━═━⊰🔅⭐️🔅⊱━═━╯
🌸🍃🌸🍃 ✍می گویند روزی جمعی از بازاریان تهران به محضر آیت الله العظمی بروجردی رسیدند . ایشان فرمودند ؛ مراقب باشید این روستایی ها و شهرستانی ها کلاه سرتان نگذارند. 🔻صدای خنده حضار بلند شد و خوشمزه ای فریاد زد آقا چه می فرمایید همین دیروز یکی شان آمده بود جنس (مثلا) ۵۰ تومنی را ۲۰۰ تومن به او فروختم. آقا فرمود؛ بله او با صفا و صداقت خود آمد اما دین تو را با خود برد کلاه سرت رفت ، حواست نیست. 🔻راستی در میان فتنه های اجتماعی ، مکاره بازار شایعات ، داغی دعواهای سیاسی و صنفی و قومی ما کجای کاریم. ،
📗 گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان می‌گفتند . او شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت . روزی از او پرسیدند : « مصدق خوب است یا شاه ؟ بگو تا برای تو شامی بخریم . » ترمان گفت : « از دو تومنی که برای شام من خواهی داد ، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی !!! » مرحوم پدرم نقل می‌کرد ، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم . ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم . از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم ، نزدیک رفتم دیدم ، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند . یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم . او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت . باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد . گفتم : « ترمان ، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم . » ترمان از من پرسید : « ساعت چند است ؟ » گفتم : « نزدیک ده . » گفت : « ببر نیازی نیست . » خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت ؟ پرسیدم : « مگر ناهار دعوتی ؟ » گفت : « نه . من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم . الان تازه صبحانه خورده‌ام . اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم . من بارها خودم را آزموده‌ام ؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد . » واقعا متحیر شدم . رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم . ترمان را پیدا کردم . پرسیدم : « ناهار کجا خوردی ؟ » گفت : « بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید . جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند . روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید ، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد . » ترمانِ دیوانه ، برای پول ناهارش نمی‌ترسید ، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد ؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم . از آنچه که داری ، فقط آنچه که می‌خوری مال توست ، سرنوشتِ بقیه‌ی اموالِ تو ، معلوم نیست ...
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر ،گوهری روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل سد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد. شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
🔴آنچه می‌توانی ببخشی، ثروت واقعی توست ✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که 10 برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
📚داستان «حکیم و مرد ناراضی» روزی مردی ناراضی و شکایت‌گر، که از زندگی خود خسته شده بود، نزد حکیمی دانا رفت و گفت: «ای حکیم! چرا زندگی این‌قدر سخت و ناعادلانه است؟ من همیشه مشکلات دارم و هیچ‌چیز بر وفق مرادم نیست. چرا برخی مردم خوشبخت‌اند و برخی بدبخت؟» حکیم با لبخند گفت: «ای جوان! بیا با هم گشتی بزنیم.» آن دو به کنار رودخانه‌ای رفتند. حکیم سنگی را برداشت و به درون رود انداخت و گفت: «به سنگ نگاه کن.» مرد ناراضی دید که سنگ به ته رودخانه رفت. حکیم سپس یک تکه چوب سبک را برداشت و در آب انداخت. چوب روی سطح آب ماند و به آرامی حرکت کرد. حکیم پرسید: «چه دیدی؟» مرد پاسخ داد: «سنگ سنگین بود و غرق شد، اما چوب سبک بود و روی آب ماند.» حکیم لبخندی زد و گفت: «دقیقا! انسان‌ها هم مانند این سنگ و چوب هستند. برخی دل‌های سنگینی دارند، پر از کینه، حسادت و نگرانی. آن‌ها در مشکلات زندگی غرق می‌شوند. اما برخی دل‌هایی سبک دارند، پر از امید، مهربانی و شکرگزاری. آن‌ها حتی در سخت‌ترین شرایط نیز روی آب زندگی شناور می‌مانند.» مرد کمی فکر کرد و پرسید: «پس من چه باید بکنم؟» حکیم گفت: «اگر نمی‌خواهی در مشکلاتت غرق شوی، دلت را سبک کن. از حسادت، نگرانی و شکایت کردن دست بردار و به‌جای آن، عشق، امید و شکرگزاری را در قلبت جای بده. آن‌گاه خواهی دید که زندگی آرام‌تر و دلپذیرتر می‌شود.» 🔹 نتیجه: در زندگی، کسانی که دل‌های سبکی دارند، مشکلات را راحت‌تر پشت سر می‌گذارند. پس بیایید از سنگینی افکار منفی خلاص شویم و با امید و عشق، روی آب زندگی شناور بمانیم. 😊✨
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 در روزگار قدیم مرد ساده‌دلی به نام صفرقلی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست با وجود مال و ثروت کمی که داشت همه او را مال‌دار و توانگر بدانند. از این رو گاهی در بعضی کارها اسراف می‌کرد، در نتیجه در بین مردم کوچه و خیابان به صفرقلی خان مشهور شده بود و از این لقب دلخوش بود. از قضا روزی از دهی به ده دیگر می‌رفت. وقت ناهار بود و پول کافی به همراه نداشت. پس صفر قلی تصمیم می‌گیرد نان و خربزه‌ای کوچک را به عنوان ناهار تهیه کند. به سمت دکان میوه‌فروشی می‌رود تا خربزه‌ای کوچک بخرد. از بخت بد میوه‌فروش او را به جا می‌آورد و با صدای بلند می‌گوید :"هان صفر قلی خان چه خبر؟ از این طرف‌ها! " صفر قلی بیچاره از یک طرف خوشحال شد و از طرفی دیگر ناراحت چون دیگر مجبور بود به جای خربزه‌ای کوچک یک خربزه بزرگ بخرد، پس برای حفظ آبرو تمام پولش را می‌دهد و یک خربزه بزرگ می‌خرد. صفر قلی زیر سایه درختی می‌نشیند و خربزه بزرگ را می‌شکند،با خودش می‌گوید:"بهتر است نصف خربزه را بخورم و باقی را جا بگذارم که هر کس که از این مسیر آمد بگوید، یک آدم چشم و دل سیر مثل صفر قلی خان از اینجا عبور کرده است. " صفر قلی نصف خربزه را می‌خورد ولی هم چنان گرسنه هست، پس تمام خربزه به اضافه پوست آن را می‌خورد و فقط تخم‌ها را به جا می‌گذارد، پس با خودش می‌گوید:"هر کس که از اینجا عبور کند گوید، حتماً خان چهار پایی داشته که پوست خربزه‌ها را به او داده است!" ولی چون به قول معروف خربزه آب است، باز هم صفرقلی سیر نشد، پس می‌گوید :"اصلا چه کسی می‌داند من از اینجا رد شده‌ام." پس تمام تخم‌های خربزه را می‌خورد و با لهجه خودش می‌گوید:"هان، آیسه نه خانی آورده نه خانی رفته." یعنی حالا نه خانی آمده نه خانی رفته است! 🍃 🌺🍃
💠داستان واقعی دختر زیبا و شیخ رجب علی خیاط... 💠خداوند متعال در قرآن می فرماید: نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً انبیاء/35 شما را از راه آزمايش به بد و نيك خواهيم آزمود.   🌺جناب شیخ رجبعلی خیاط تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است: در ایام جوانی حدود ۲۳ سالگی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند چندین دفعه تو را امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده، به خاطر خدا صرف نظر کن، سپس به خداوند عرضه داشتم: 🌺خدایا! من این گناه را برای تو ترک می‌کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن. آنگاه دلیرانه، همچون یوسف (ع) در برابر گناه مقاومت می‌کند و از آلوده شدن به گناه اجتناب می‌ورزد و به سرعت از دام خطر میگریزد، این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می‌گردد، بگونه ای که به گفته برخی دیده برزخی او باز می‌شود و آن چه را که دیگران نمی‌دیدند و نمی شنیدند، می‌بیند و می‌شنود، به طوری که برخی اسرار برای او کشف می‌شود. @sabraqeshm
استادی با شاگردش از باغى مي‌گذشت، چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان مي‌کنم اين کفش کارگرى است که در اين باغ کار مي‌کند، بيا با پنهان کردن کفش‌ها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفش‌ها را پس بدهيم و کمى شاد شويم...! استاد گفت:چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم! بيا کارى که مي‌گويم انجام بده و عکس‌العملش را ببين، مقدارى پول درون آن قرار بده! شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول‌ها را ديد و با گريه، فرياد زد خدايا شکرت، خدايى که هيچ وقت بندگانت را فراموش نمي‌کنى، مي‌دانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آن‌ها باز گردم و همينطور اشک می‌ريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه اینکه بستانی... @sabraqeshm
خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند : با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛ روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانواده‌ى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند، روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .. از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت .. احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد .. از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟! خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟! هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛ اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد. اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم . چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت. 🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت. ⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛ ⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . .