eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
173 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
104 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🦊 آزمایش صداقت روباره‌ 🦊 محققان مقداری لاشه مرغ را داخل یک توری گذاشته بودند و چند گودال به فاصله های 10-20 متر از هم حفر کرده بودند. بعد از مدتی یک روباه آمد و کمی بو کشید و مقداری لاشه ی مرغ ها را جا به جا کرد و رفت. کارشناس تیم رو به دوربین کرد و گفت: الان می رود و بقیه ی گله و دوستانش را می آورد. و با استفاده از یک روبات جرثقیل، توری را جابه جا کردند و آوردند در گودال دوم و مخفی اش کردند و با مایعی خاص اسپری کردند تا اثر بو را از بین بردند. تقریبا نیم ساعت بعد همان روباه و 7-8 تا روباه دیگر آمدند سر گودال اول و هرچه گشتند مرغ ها را پیدا نکردند. هر چه زمین را بو کردند، فایده نداشت آن 7-8 تا رفتند و روباه اولی دوباره شروع به گشتن کرد. جالب این بود که مدام با سرعت می گشت و بعد سرش را بالا می آورد و به دوستانش که داشتند دور می شدند، نگاه می کرد و دوباره بو می کشید. محققان با استفاده از سیم کمی روی گودال دوم را باز کردند تا حدی که روباه مرغ ها را دید. این دفعه خیلی جالب بود، روباه یکی از مرغ ها را با دندان گرفت و با خودش برد. تیم کارشناس آمدند و دوباره همان کار را تکرار کردند و توری را به گودال سوم بردند و بوی مرغ ها را با اسپری پاک کردند. روباه ها وقتی دوباره رسیدند، هرچه گودال ها را گشتند و هرچه زمین را بو کشیدند، چیزی نبود و دوباره رفتند. دوربین روباه اول را نشان داد که این بار دیگر جست و جو نکرد و رفت داخل گودال دوم دراز کشید و به حالت خوابیده ماند. چند دقیقه ای صبر کردند و دیدند خبری نیست، نزدیکش رفتند و چک کردند، دیدند کاملا مرده! جالب این بود که لاشه روباه را به مرکز دامپزشکی بردند و کلی آزمایش کردند؛ دیدند دقیقا عکس ها و آزمایش ها نشان می دهد این حیوان بر اثر یک شوک عصبی سکته کرده و مرده ... روباه که نماد مکر و حیله گری در حیوانات است، وقتی احساس می کند صداقتش بین دوستانش از بین رفته، سکته می کند و می میرد، از خجالت می میرد ... چقدر زیادند کسانی که می آیند روزی هزاران دروغ به زبان می آورند، جالب این که حتی وقتی دروغ هایشان آشکار می شود، راست راست راه میروند و اصلا و ابدا هم خم به ابرو نمی آورند و اسفناک تر این که باز هم تکرار، تکرار و تکرار ...
📚داستان معروف و حکمت‌آموز: "سه نصیحت گران‌بها" در زمان‌های قدیم، مردی فقیر اما درستکار و به نام زندگی می‌کرد. او برای تأمین زندگی خود به خدمت مرد ثروتمندی به نام حاج کریم درآمد. سال‌ها برای حاج کریم کار کرد و با صداقت و تلاشش، احترام خاصی در خانه ارباب پیدا کرد. پس از چندین سال خدمت، تصمیم گرفت به خانه‌اش بازگردد و زندگی مستقلی را شروع کند. حاج کریم که از وفاداری و درستکاری او آگاه بود، به او گفت: — تو سال‌ها با صداقت برای من کار کردی. حالا که می‌خواهی بروی، من می‌توانم دستمزد این سال‌ها را یک‌جا به تو بدهم، یا سه نصیحت گران‌بها به تو بدهم. انتخاب با توست. او کمی فکر کرد و گفت: — ارباب، من پول را دوست دارم، اما نصیحت‌های شما ارزشمندتر است. لطفاً سه نصیحت را به من بدهید. حاج کریم لبخند زد و گفت: سه نصیحت گران‌بها ۱. هرگز راه میانبر و ناشناخته را انتخاب نکن، حتی اگر فکر کنی که راه کوتاه‌تر و آسان‌تر است. ۲. هرگز بیش از حد کنجکاو نباش و کاری را که به تو ربطی ندارد، انجام نده. ۳. هرگز در لحظه عصبانیت، درباره چیزی تصمیم نگیر و یا اقدامی انجام نده، زیرا ممکن است پشیمان شوی. سپس حاج کریم یک قرص نان به او داد و گفت: — این نان را وقتی که به خانه‌ات رسیدی، باز کن. سپس از ارباب خداحافظی کرد و راهی سفر شد. در مسیر، به دو راهی‌ای رسید. یک راه مستقیم و طولانی بود، اما دیگری کوتاه و از میان جنگل عبور می‌کرد. حسن با خود فکر کرد: "من سال‌ها برای حاج کریم کار کرده‌ام و او فردی داناست. پس بهتر است به اولین نصیحت او گوش کنم و راه کوتاه‌تر را انتخاب نکنم." او مسیر طولانی را انتخاب کرد و مدتی بعد، به مسافرخانه‌ای رسید. صاحب مسافرخانه گفت: — خوش‌شانسی که از راه جنگل نیامدی! آنجا پر از راهزنان است و هر کسی که از آن مسیر عبور کند، زنده نمی‌ماند! نفس راحتی کشید و فهمید که اولین نصیحت حاج کریم جانش را نجات داده است. روز بعد، به خانه‌ای رسید که صدای گریه و شیون از آن بلند بود. او کنجکاو شد و می‌خواست داخل برود تا ببیند چه خبر است، اما ناگهان یاد نصیحت دوم افتاد: "بیش از حد کنجکاو نباش." بنابراین، او از کنار خانه رد شد و به راه خود ادامه داد. شب هنگام، در یک مسافرخانه، مسافری به او گفت: — امروز در آن خانه‌ای که تو از کنارش گذشتی، مردی به قتل رسیده بود. اگر وارد خانه می‌شدی، ممکن بود تو را مقصر بدانند و به دردسر بیفتی! از تصمیمش خوشحال شد و فهمید که دومین نصیحت هم او را از خطر بزرگی نجات داده است. پس از چند روز، بالاخره به خانه رسید. شب هنگام، وقتی به در خانه نزدیک شد، از پنجره دید که همسرش کنار مردی جوان نشسته و با او صحبت می‌کند. خونش به جوش آمد و خواست وارد خانه شود و مرد را بیرون کند. اما ناگهان به یاد نصیحت سوم افتاد: "در لحظه عصبانیت تصمیمی نگیر." او بیرون خانه ماند و شب را در همان نزدیکی گذراند. صبح روز بعد، وقتی آرام‌تر شد، در خانه را زد. همسرش با خوشحالی در را باز کرد و گفت: — عزیزم! چه مدت در سفر بودی! بیا پسرت را ببین، او بزرگ شده است! او با حیرت فهمید که مردی که شب گذشته در خانه دیده بود، پسر خودش بوده است که در نبود او بزرگ شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد و خدا را شکر کرد که به نصیحت اربابش عمل کرده و در لحظه عصبانیت اقدامی نکرده است. بعد از آن، یاد قرص نانی افتاد که اربابش به او داده بود. وقتی نان را شکست، با تعجب دید که داخل آن مقدار زیادی طلا و جواهر پنهان شده است! لبخندی زد و با خود گفت: "حاج کریم هم مرا پند داد و هم بی‌آنکه بدانم، مزد زحماتم را داد!" https://eitaa.com/sabraqeshm
خاطره ای از یک پزشک متخصص اطفال دکتر متخصص اطفال : سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است! گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم... گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم. مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم . احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم . آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ، ما کجا اینها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ <شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم> دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی: گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفت این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و ما خاموش ..
جوان بی ادب ✍️گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند:" خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم." یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!" خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم." جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟" من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...! لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد . گفتند: " بفرمایید با ما ناهاربخورید." پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد: "همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده (کهنه)، در این دنیا هیچ ندارم!"
جوان بی ادب ✍️گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند:" خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم." یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!" خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم." جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟" من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...! لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد . گفتند: " بفرمایید با ما ناهاربخورید." پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد: "همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده (کهنه)، در این دنیا هیچ ندارم!"
*مرد شدن شاید تصادفی باشد ، اما مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست....!!!* 🌹 *بهرام گرامی ، معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با‌ بیش از ۲۰۰ هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است....!!!* ♦️ *او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می‌کند....!!!* 🔸 *می‌گويد : من در خانواده‌ای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی می‌کردم .* *هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو "یک ریال" با خود بیاورند ، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند....!!!* *یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من "یک ریال" داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند، غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان "یک ریال" در اردوی مدرسه ثبت نام کردم....!!!* *دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم، در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن "یک ریالی" که به من داد ، صدقه بود یا جایزه....؟؟!!* *به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن "یک ریال" چه بود . تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند....!!!* *بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمده‌ای که آن "یک ریال" را به من پس بدهی"...؟؟ گفتم : " آری" و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .* *هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به پاداش آن" یک ریال" از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .* *من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس می‌کنم‌....!!!* *مرد شدن‌ ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست....!!!* *ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ....!!!* *اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند....!!!* *که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است....!!!* *ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ...!!!؟* ‎‌ ‌‌ ‌ ‎
شاهین و کشاورز روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد. شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود. یک روز كشاورز را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است. شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود. به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد. مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت. شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت. همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت. مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود. مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد. به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود. او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته، چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد! ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودند
قلب زیبا روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام می‌تپید؛ اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت: تو حتماً شوخی می‌کنی! قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است. پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد؛ اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقت‌ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام؛ اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، این‌ها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند؛ اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پر کنند.. پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی‌هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود؛ اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.
💢 مرغ و پلو 💢 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ... ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ...!
📗 مردی از یکی از دره ها می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد… چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد خداوند پژواک کردار ماست … آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
🚨 آنچه خدا به تو داده، مقدمهٔ خواسته‌ توست. شخصی از خدا دو چیز خواست: یک گل و یک پروانه. اما چیزی که به دست آورد، یک کاکتوس و یک کرم بود. غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار، گلی زیبا رویید و آن کرم تبدیل به پروانه‌ای زیبا شد 🚨 اگر چیزی از خدا خواستی و چیز دیگری دریافت کردی، به او اعتماد کن، شاید آنچه خدا به تو داده، مقدمه خواسته‌ تو باشد. خارهای امروز گل‌های فردایند. 🧠 به کمک چله‌تفکر خدا در زندگیت را بیشتر حس و درک کن
در باغ دیوانه‌خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم:"اینجا چه می‌کنی؟" با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده! پدرم که وکیل ممتازی بود، می‌خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم‌. خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می‌زد. برادرم سعی می‌کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم. مکثی کرد و دوباره ادامه داد:"در مورد معلم‌هایم؛ در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسی‌ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند. هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی‌کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می‌کردند که انگار در آیینه نگاه می‌کنند؛ بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم.