مادربزرگ، عطر برنج شمال بود
کم بود نان سفرهاش اما حلال بود
در دستهای «ظرفِ گلسرخیاش» مدام
یک قاچ سیب و چند پر پرتقال بود
یادش بخیر آمدن از خانهی عزیز_
بی پاکت نخودچی و کشمش، محال بود
با او همیشه قصه و سوغاتی و غزل...
با او -به قول ما نوهها- عشق و حال بود
شبها به میهمانی او هرکه میرسید
قسط و حقوق و دغدغه را بیخیال بود
غیر از علی نبرد به لب نام دیگری
پیشش پدربزرگ، تمام و کمال بود
مادربزرگ سوی خدای بزرگ رفت
او مُرد؟ این همیشه برایم سوال بود
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
او هست خواجه! شعر تو شاهد مثال بود
#علیرضا_نورعلیپور
سرای امید
آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
گرچه زیباست صورتت چون ماه
بر دلت داغهاست چون خورشید
مردمت عاشقاند! عاشق تو
عاشقان سهند و الوندت
خون به پا میکنند روزی اگر
کم شود سنگی از دماوندت
پای عشقت همیشه سرداران
جان خود کردهاند ارزانی
آرش و اردشیر و رستم و سام
همت و صوفی و سلیمانی
سردی روزگار مانا نیست
آنچه گرم است تا ابد دم توست
بادها میروند و میآیند
آنچه پاینده است پرچم توست
آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
آه! ای مرز پر گهر! ایران!
آه! ایران من! سرای امید!
#علیرضا_نورعلیپور
#ایران_اسلامی
#شعر_پایداری
🇮🇷@sabzpoushan