☘
قبل از حرف زدن، خوب فکر کنید،
تا مجبور نشوید پس از زدن حرفی، به فکر فروروید.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
⭕️ ایلان ماسک:
«واتساپ هرشب دادههای کاربران را استخراج میکند، اما بعضی از مردم هنوز فکر میکنند این نرمافزار امن است.»
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پسر کوچولو به مادر خود گفت:
مادر کجا میروی؟
مادر گفت:
عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلاییترین فرصتی است که میتوانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری میشود.
... و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:
مادر چرا پریشانی؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
کودک پس از شنیدن حرفهای مادر به اتاق خود رفت و لباسهای خود را بر تن کرد و گفت:
مادر آماده شو تا با هم به جایی برویم. من میتوانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:
این شوخیها چیست؟ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرفهای تو چه معنایی میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:
مادرم خواهش میکنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا.
مادر نیز بر خلاف میل درونی خود، درخواست فرزندش را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست میداشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدمزدن پسر به مادرش گفت:
رسیدیم.
در حالی که به مسجد اشاره میکرد.
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:
من به تو گفتم که الآن وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلاً زیبا نبود.
کودک جواب داد:
مادر! تو در سخنان خود دقیقاً این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
پس آیا افتخاری از این بزرگتر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است حرف بزنی، نه آن کسی که آن را دریافت کرده است؟
آیا سخنگفتن با خدا لذتبخشتر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟
🍀 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌸 زندگی زیباست 🌸
「⛅️」 🗓 بخشی از برنامه های تنها یک روز کاری امام جامعه 🔹 نماز صبح در دانشگاه و حضور در منزل رئيس جم
「⛅️」
💠 اقتدار و صلابت نظام اسلامی،
تحت حاکمیت و تربیت ولایت الهی
🔘 رئیسجمهور کشور شهید شده است.
🔘 مجلس قبل به پایان رسیده و مجلس تازهنفس هنوز مستقر نشده و انتخاب رئیس نکرده است.
🔘 مجلس خبرگان هم تازه کارش را شروع کرده است.
🔘در حال حاضر کشور نه رئیسجمهور دارد، نه رئیس مجلس!
👌🏼 اما سر سوزنی در بین مردم نگرانی احساس نمیشود.
چون مردم ایران تحت تربیت مقام ولایت بودند و کشور همچون کشتی با صلابتی، امواج دریای حوادث و فتنه ها را در می نوردد.
«ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکَند /
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور»
🤲🏼 «ماشاءَ اللهُ لا قُوَّةَ إِلّا بِاللّه
وَ الحَمدُ لِلّه»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌙
دلا تا میتوان امروز فرصت را غنیمت دان/
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
«هلالی جغتایی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۴: حالا هر جا زنی بدحجاب را میبینم اگر شرای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۵:
من قبل از مسلمان شدنم به لباس و ظاهرم خیلی اهمیت میدادم. بهترین لباسها را میپوشیدم. اگر چند روز پشت سر هم جایی میرفتم، سعی میکردم هر روزش یک چیز متفاوت بپوشم که در چشم مردم تازگی داشته باشم.
فکر میکردم هرچه خودم را زیباتر کنم و زیباییهایم را بیشتر به مردم نشان دهم در بینشان جایگاه بهتری دارم و در شغلم موفقترم.
فقط دنبال این بودم که خودم را در دل این و آن جا کنم. این از من نیروی زیادی میگرفت، وقت زیادی میگرفت. فکرم همیشه مشغول بود که حالا فلانی درباره ی لباسم چه فکری میکند.
نکند فلانی از لباسم خوشش نیاید. نکند جایی بروم و کسی لباس یا آرایشش بهتر از من باشد.
فکر و ذکرم همهاش این چیزها بود. ولی وقتی مسلمان شدم فهمیدم که من فقط باید دنبال نگاه یک نفر باشم و او خداست. فهمیدم لازم ندارم این قدر به فکر نگاه دیگران باشم. همین که خدا نگاهم میکند برایم بس است.
...........🌿🪻🌿...........
«فصل نهم»
بار و بندیلم را بسته بودم و ایستاده بودم دم در.
یک ساعت بیشتر تا پرواز نمانده بود و هول داشتم. محسن همین چند دقیقه پیش از راه رسیده بود و رفته بود دوش بگیرد. آرام داشت کارهایش را انجام میداد. انگار نه انگار که یک ساعت دیگر هواپیما بلند میشود. هرچه بهش غر میزدم فایدهای نداشت. سر حوصله موهایش را صاف کرد و بعد رفت پیراهنش را پوشید و بعد جلوی آینه دانه دانه دکمههایش را بست و پیرهنش را کرد توی شلوارش و رفت سر کمد، دنبال کتش و من همان جا کنار در، چمدان به دست ایستاده بودم.
دست آخر جیغ زدم سرش که:
«بدو دیرم شد!»
او هم بدون این که ذرهای به سرعتش اضافه کند کتش را پوشید و همان طور که داشت جورابهایش را پا میکرد گفت:
«فرودگاه همین بغله. ده دقیقه راه بیشتر نیست.»
گفتم:
«روی نقشه حداقل چهل کیلومتر راهه! کجاش ده دقیقه است! زود باش تو رو خدا.»
حالا داشت ساعت و انگشترهایش را دست میکرد گفت:
«بابا دو ساعت وقت داریم تا پروازت.»
گفتم:
«مگه نگفتی پرواز ساعت دو هست.»
گفت:
«نه بابا ساعت سه هست.»
هرچی اصرار کردم بلیط را نشانم بده، نشان نداد. میگفت مطمئنم ساعت سه هست.
هر وقت روی چیزی سمج میشد حرف حرف خودش بود. میدانستم آسمان هم به زمین بیاید بلیط را نشان نمیدهد. به خاطر همین بیشتر اصرار نکردم.
وقتی رفتیم برگه ی پروازم را بگیریم مرد قد بلندی که پشت کانتر نشسته بود گفت:
«ساعت خواب؟ پروازتون دو ساعت پیش پریده! تا حالا کجا بودین؟»
به محسن گفتم:
«ترجمه میکنی؟»
محسن بلیط را گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به خواندن.
گفتم:
«چی میگه این آقا؟ ترجمه کن!»
اولش خیلی جدی بود ولی یک دفعه زد زیر خنده. گفت:
«می گه برید دو هفته ی دیگه بیاید. پرواز مال دو هفته ی دیگه است.»
یک دفعه توی دلم خالی شد. به خانواده ام قول داده بودم سر یک ماه برگردم.
گفتم:
«مگه می شه؟ بده من ببینم.»
بلیط را از دستش قاپیدم. دیدم نوشته ساعت پرواز دوازده!
سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. محسن زیر بغلم را گرفت و مرا سمت صندلیهای وسط تالار برد. نشستم روی صندلی. دوید رفت برایم آب معدنی خرید. کمی که حالم بهتر شد، دوباره رفت و چند دقیقه بعد با آب هویج بستنی برگشت. تو این فاصله فقط داشتم به ژاپن فکر میکردم. به این که به پدر و مادرم چه بگویم. برنامههایم به هم ریخته بود. مرخصی که از کارخانه گرفته بودم هم یک ماه بیشتر نبود.
احتمال داشت کارم را از دست بدهم
همه اینها به فکرم هجوم آورده بود. سرم داشت سوت میکشید. سرم را بین دستانم گرفته بودم و به زمین سنگ فرش شده ی گرانیتی فرودگاه خیره شده بودم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
❗️ مهریه ی زیاد
مایه ی قوام زندگی و خوشبختی؟!
😳🙄😳
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦚 🍃🌲
رقص طاووس
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هست!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌳 رودبار در جنوب استان گیلان درست در مرز قزوین و زنجان قرار دارد.
طبیعت این شهر پر از دشتهای سرسبز و رودها و دریاچههای زیباست.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🍁🍀
کنار یکدگرند و ز هم گریزانند
پرندههای زبانبسته از چه میخوانند؟
گلایه دارم از این مردم قضاوتگر
که از مصائبِ ما ذرهای نمیدانند
درود بر شرفِ ابرها که میگریند
برای اینکه دمی غنچه را بخندانند
من و تو آینههایی غباراندودیم
چه بد که خاطرهها یادمان نمیمانند
مسافران مسیرِ سرابِ چشمانت
هنوز هم که هنوز است در بیابانند
دل از غمِ تو بریدم همین که فهمیدم
که موجها ز تقلای خود پشیمانند
برای فهمِ جهان غیر مرگ راهی نیست
همیشه پنجرهها پشتِ پرده پنهانند
«احسان انصاری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144217444453792155.mp3
6.9M
🌿
🎶 «نفس»
🎙 سالار عقیلی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄