🍀🌸🍀
هیچ دو نفری صد در صد عین هم نیستند.
رابطه ی خوب، یافتنی نیست،
ساختنی است!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 استفاده از #فیلترشکن ها و خطرات و آسیب های بزرگ آن ها برای همه ی ما
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🖤
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
سه غم آمد سراغت هر سه یک بار!
پدر، مادر، برادر، پر کشیدند
«سید محمدجواد شرافت»
🖤 #برای_آرتین
@sad_dar_sad_ziba
🔰
کسی که تو را نصیحت میکند
لزوماً خود کامل نیست.
اما ممکن است
همان چیزی را به تو بدهد
که برای #آرامش و #خوشبختی نیاز داری!
@sad_dar_sad_ziba
❇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تا مطمئن نشده ای حق تحقیق داری ولی حق بازگو کردن نداری!
🎤 «استاد شهید مطهری»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 #جزیره_ی_بوموسی
/هرمزگان
/جنوبیترین جزیره ی ایرانی و بخشی از استان هرمزگان
/یکی از جزایر سهگانه ایرانی (ابوموسی، تنگ بزرگ و تنب کوچک)
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش اول: از زمانی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش دوم:
...کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر، عشق هیچ کس را به جان نخریدم. بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم.
چند سال بعد از بیست سالگی ام، دنیا لرزید. زلزله ای که زندگیم را سوزاند زندگی همه ی ما را. من، دانیال، مادر، و پدر سازمان زده ام. آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب می خواند؛ کتاب هایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت می کرد. کم تر با پدر درگیر می شد. به مهمانی ها نمی آمد و حتی گاهی با لحنی پر مهر مرا هم منصرف می کرد. برادر مهربان من، مهربان تر شده بود. ولی گاهی حرف هایش، شبیه به تفکرات مادر می شد و این مرا می ترساند. من از مذهبی ها تنفر داشتم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال خلاصه می شد در جسارت. حرف زور دیوانه اش می کرد، فریاد می کشید، کتک کاری راه می انداخت ولی نمی ترسید. اسطوره ی من نباید شبیه مادر و خدایش می شد! دانیال باید برادرم باقی می ماند. باید حفظش می کردم؛ به هر روش ممکن.
خودم را مشتاق حرف هایش نشان می دادم و او می گفت؛ از بایدها و نبایدها از درست و غلط های تعریف شده، از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود می ایستاد و دانیال می جنگید با پدر، با یک شر شیطان مسلک. در ثانیه های آن روزهایم چه قدر انزجار موج می زد و من باید نفس به نفس زندگیشان می کردم؛ من بیزار از پدر و سیاست نم کشیده اش. دانیال مدام افسانه های شیرین می گفت از خدای مادر... که رئوف است، که چنین و چنان می کند، که...
...و من متنفر می شدم از خدایی که دانیال را از مهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام گرفت. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
هر چه بیشتر می گذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد. گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش می گفت، که خوب، مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده، که این همه سال مادر می گفت و ما نمی فهمیدیم، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم و من فقط نگاهش می کردم. شبیه یک مجسمه، بی هیچ حس و حالی.
حتی یک روز، عکسی از آن دوست در گوشی همراهش نشانم داد. پسری کاملاً آریایی، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه، که کنار گندمزار طلایی دانیال، ذوق کُشَت می کرد، با لبخندی پرمهر؛ یک مذهبی به روز.
از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود؛ شعله به شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه می کشید.
زمان ثانیه به ثانیه می دوید. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید.
آتش بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می آمدم. دیگر آش همین بود و کاسه هم. علی رغم میل دانیال، خودم به تنهایی به مهمانی ها و دورهمی های دوستانه می رفتم و این دیوانه ام می کرد. باید عادت می کردم به برادری که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال، مانند مادر نماز می خواند، به طور احمقانه ای با دختران به قول خودش نامحرم، ارتباط برقرار نمی کرد، در مورد حلال بودن غذایش دقت می کرد و... و همه ی این ها از نگاه من، ابلهانه به نظر می رسید. قرار گرفتن در چارچوبی به نام اسلام، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می گذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از حرف ها و کتاب های اهدایی دوستش برایم می گفت و من با بی تفاوتی، به صورت بورش نگاه می کردم چشمانی سبز و زلف هایی طلایی که میراث مادر محسوب می شد. راستی چه قدر برادر آن روزهایم زیبا به نظر می رسید و لبخندهایش زیباتر.
اصلاً انگار پرده ای از حریر، دلبری هایش را دلرباتر می کرد. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه، وقتی از دوستش حرف می زد. همان پسر سبزه ای که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما، پرحیله و فریبش داشت. نمی دانم چرا، اما خدایی که دانیال آن روزها حرفش را می زد، زیاد هم بد نبود. شاید کمی می شد در موردش فکر کرد.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دوم: ...کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش سوم:
هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم را به آغوش می کشید. من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید.
گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد. حالا دیگر با دقتی بیش تر، محو هیجان های برادرم می شدم و چه قدر شبیه بود به مادر؛ چشم ها و حرف هایش.
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر، برایم ملموس تر شده بود. حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد. دوستشان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود. آن ها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد.
دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود؛ حتی عکس های بامزه و پرشکلک هم می گرفتند. این ها تلألویی از امید را در وجودم تزریق می کرد.
مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت. پدر باز هم در مستی، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد. برایم هیچ اهمیتی نداشت، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از افکارم. بیچاره سارای خوش خیال! نمی دانست روزگار، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد.
زندگی روال نسبی داشت و من برای داشتن بیشتر دانیال، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم را دنبال می کردم.
صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود. گاهی صدای خنده، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید. این برای شروع، خوب می نمود.
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا، قصد نشستن بر کامم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد. خدای مادر و دانیال، همه چیز را ویران کرد.
موشی به جان دیوار هایِ نیمچه آرامشِ زندگیمان افتاد و آن خدا، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد. دانیال به مرور عجیب شد، کم حرف می زد، نمی خندید، جدی و سخت برخورد می کرد. در مقابل دیوانگی های پدر، هیچ عکس العملی نشان نمی داد، زود می رفت، دیر می آمد. توجهی به مادر نداشت، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم. نگرانی، داشت کلافه ام می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که الهه می خواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل تحویلم می داد؟
چند مرتبه برای حرف زدن سراغش رفتم، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم؛ من و مادر دیگر نمی خواستیم ته مانده ی امید به زندگی را هم از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت می کردیم. دانیال روز به روز بدتر می شد. بداخلاق، کم حرف، بی منطق، اجازه نمی داد دستش را بگیرم. مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام می گذاشت. بیچاره مادر که هاج و واج می ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید می گفت. باز هم ذهنم غِرغِره می کرد که این خدا چه قدر بد است. دانیال با هر بار بیرون رفتن، منجمد و خشن تر می شد و این تغییر در چهره ی زیبایش، به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سبیل های تراشیده، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان، که برادرم را به غارت برد و من دانه دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم. انگار دنیا، هیچ گاه قصد خوش رقصی برای من را نداشت؛ من که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ای ساز دنیا، بابِ دلم کوک شود. بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم.
روزهایمان خاکستری بود، اما دیگر رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد.
رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سؤال را برایم ایجاد می کردند. این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما می خواهند؟
مگر انسان کم بود که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کند؟
مادر یک مسلمان ترسو، پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، در دیگ فرو رفته بود.
⏪ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 اگر هر کدام از ما وظایف خود را به خوبی انجام دهیم زخمی وجود نخواهد داشت تا مگس های کثیف روی آن ها بنشینند و خون ما را بمکند!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🍀
به #میثم گفتند: به #امیر_المؤمنین دشنام بده؛ نداد.
به #طیب گفتند: به #امام دشنام بده؛ نداد.
به #آرمان گفتند: به #آقا دشنام بده؛ نداد.
💎 هر سه، به جرم ارادت به #ولی ، شهید شدند.
🌷 #شهید_آرمان_علی_وردی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─