📖
#آزمایش_سنگین
🔹 خدا به ما مهلت، فرصت و موقعیت می دهد تا آنچه را درون خود داریم آشکار کنیم!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 هشت ماه از یتیم شدنش گذشت...
وقتی «آرتین سرایداران» بعد از یک ماه و نیم دوری، سر مزار پدر، مادر و برادرش در حرم حضرت شاهچراغ میرود
#جنایت_جانیان
#شهدای_شاهچراغ
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
22.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸«چک برگشتی»
📹 #فیلم_کوتاه
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
اگه یه زمانی با اشتباهتون دل کسی رو شکستید،
بعدش جوری رفتار نکنید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
برای بخشیده شدن تلاش کنید؛
نشون بدید که پشیمونید تا شاید طرف مقابلتون بتونه شما رو ببخشه.
به گفته ی شاعر:
«با حسّ ویرانی بیا تا بشکند دیوارِ من»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۲: نشسته بر کف ماشین، بین دو صندلی، یکی از زانو هایم را د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۳:
سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم. پاهایم را کف ماشین جمع کردم و آماده شدم. دیگر خدا را دور نمی دیدم. همان نزدیکی ها بود. اصلاً نفس به نفسم، نفس می کشید. اشک ریزان أشهدم را زیر لب زمزمه کردم.
عقیل نیم خیز شد و با اسلحه به اطراف شلیک کرد. نگفت یک، نگفت دو، ناگهان فریاد زد سه و من با تمام توانی که هیچ وقت در پاهایم نداشتم، دویدم. عقیل چادرم را به مشت گرفت و من را به داخل خانه کشید.
با ضرب روی سرامیک کف راهرو پرت شدم. برای ثانیه ای دنیا ایستاد. شنوایی ام زمینگیر شد و حسی شبیه به خلأ بر هستی ام نشست؛ خلأی که در آن آشوب به زنده بودن مشکوکم کرد. ناگهان دستی به مانتویم چنگ زد و من را روی زمین به سمت خود کشید. برخورد با تن سخت دیوار روح را به کالبدم هل داد. وحشت در جانم زنده شد. چسبیده به دیوار، پشت عقیل پناه گرفتم. در هجوم گلوله ها، صدای مضطربش را شنیدم.
_ زهرا خانم، زهرا خانم خوبید؟!
چشم از آن طرف در نمی گرفت. سوزشی تیز روی زانویم حس کردم. چادر را کنار زدم. شلوارم پاره شده بود و از زانویم خون می آمد. با حنجره ای که توان نداشت گفتم:
«خوبم.»
ثانیه ای سر برگرداند. نفس ملتهبش را فوت کرد.
_ فکر کردم زدنتون.
اهالی ساختمان، یکی در میان، از کنار در، به بیرون سرک می کشیدند. صدای جیغ زنان و گریه ی وحشت زده ی کودکان در راهرو شنیده می شد. چند مرد فریاد برآوردند:
«چه خبره؟!»
عقیل تحکم به صدا داد.
_ هیچ کس از خونه ش بیرون نیاد. برگردین تو خونه هاتون!
انگشت روی گوشش فشرد.
عباس، خشابم داره تموم می شه. عجله کنید دیگه!
از شدت شلیک گلوله ها کاسته شد. صدای آن مرد کلاه کاسکت دار نقره ای از جایی نزدیک برخاست.
_ می دونم که منتظری تا رفقات برسن اما حواست هست که آب گل آلود همیشه ماهی های خوش خوراکی واسه صید داره؟
جوانی گوشی به دست، با ریش و موهایی بسیار بلند، روی یکی از پله های راهرو ایستاد.
_ پاسداری یا بسیجی؟ چی هستی؟
عقیل پاسخی نداد. جوان صدایش را بالا برد.
_ هوی یارو! با تو دارم حرف می زنم!
چانه ام از شدت ترس می لرزید. عقیل لحظه ای نگاه سنگینش را به او انداخت اما هیچ نگفت. جوان یاغی شد.
_ کم دارید تو خیابون مردم رو می کشید، از حالا دیگه قراره بهونه جور کنید که بریزید تو خونه هامون و دخلمون رو بیارید؟
پیرمردی پیژامه پوش، با سبیل هایی قطور، خود را به جوان رساند. بازویش را گرفت و به زور به سمت بالای پله ها هل داد.
_ خفه شو! بیا برو گم شو تو خونه!
جوان تا بسته شدن در خانه شان زبان به دهان نگرفت.
_ شماها خود داعشید. مفت خورهای حروم لقمه! باید تک تکتون رو عین سگ کشت!
خم به ابروهای عقیل نیامد و موضع نگاهش را از کوچه تغییر نداد. صدای جغد شوم بلند شد.
_ جوجه پاسدار، رفقات اومدن، اما مأموریت من هنوز تموم نشده.
صدای چرخ های موتورش در فضا پیچید. ناگهان هجوم زوزه ی گلوله ها چندین برابر شد. در خودم جمع شدم و دندان به لب گرفتم تا جیغ نزنم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✨
کاش اشتیاق داشته باشیم
به بودن،
به دوام آوردن،
به لبخند در نهایت دشواری!
✨ @sad_dar_sad_ziba
📿
تا به حال خدا را به خاطر آفریدن کسانی که دوستشان دارید، شکر کرده اید؟
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
📖
«مَن لَم یَختَلِف سِرَّه و عَلانیَتَه، و فِعله و مَقالَته، فَقد ادی الأمانة وَ اخلَص العِبادَة.»
«آن کس که پنهان و آشکارش، کردار و گفتارش با هم مخالف نباشد، امانت الهی را ادا کرده و بندگی خدا را خالصانه انجام داده است.»
[نامه ی ٢۶]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم
در کویر دل سودازده تنها ماندیم
تا رخم سرخ نبینند رقیبان از شرم
سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم
دل شیدایی ما شیفته ی روی تو بود
سالیانی است که با این دل شیدا ماندیم
تشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد
نرسیدیم به گَرد تو و رسوا ماندیم
رهرو عشق تو ماندیم و به سودای وصال
از همه بود و نبود دل خود واماندیم
همه شب سوخته دل از غم هجران تو باز
به امید سحرت در ره فردا ماندیم
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم
🕋 عید قربان مبارک!
🌺 @sad_dar_sad_ziba
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 فیلم ارسالی توسط یک از مخاطبان خوب کانال که این روزها جهت انجام آیین ارزشمند حج، در مکه ی مکرمه شرف حضور دارند.
🤚🏽 «آرزوی حج مقبول و تندرستی برای همه ی حجاج»
💠 @sad_dar_sad_ziba
🥀 یک روز، پس از رفتن من، آخرین نفری که مرا میشناسد خواهد مُرد و خاطره ام برای همیشه، فراموش خواهد شد.
🌄 @sad_dar_sad_ziba
🪴
🔹 چه گونه بفهمیم که چه مقامی داریم؟
هرکس میخواهد مقام خود را ببیند باید نوع آرزوی خود را بسنجد. یعنی وقتی خود را آزاد میگذارد به سوی کدام آرزو میل میکند؟ وقتی خود را [مثل قطبنما] میچرخاند و میگرداند و رها میکند، به سمت کدام آرزوی خود میایستد؟
«آیت الله حائری شیرازی»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba