eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
716 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی درختان نیز می‌دانند زمستان موقتی است، پس نیروی خود را نگه می دارند و بعد از آن دوباره شکوفه می‌دهند. پس چرا ما در زمستان زندگیمان تسلیم شویم؟! «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 دیدار خورشید و ماه در گلزار ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
「🌹」 می مانم در انتظار و می کوشم برای آن روز خوب که در خیال و رؤیای خویش ساخته ام. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌱 صابر باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 هدیه ی خوب روز تولد حلما خانم 🌸 «دختر شهید مدافع امنیت، پوریا احمدی» 🌺 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🏝 ساحل زیبای خلیج گواتر / چابهار / استان سیستان و بلوچستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه را اگر گرد و غبار گرفت، باید خراب کرد؟! ❗️ 🎤 «حجت الاسلام قرائتی» ✅ . /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 شادی بکارید، در دل خود و دیگران! 🌸 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀 گاهی سرد شدن روابط زن و شوهر، با پوشیدن یک لباس جدید یا یک سفر چند روزه، از بین می‌رود و دوباره شور و حرارت به این روابط بر‌ می‌گردد. این نکات کوچک رو نا‌دیده نگیرید. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀 بختت بلند باد و بلندا ببینمت! ایرانِ من مباد که تنها ببینمت! یک عمر روی پای خودت ایستاده ای بگذار چون گذشته سرِ پا ببینمت زیبای چار فصلِ انار و بهارِ من بر شاخه های شوق، شکوفا ببینمت همچون حماسه های خودت با شکوه باش تا هم چنان در اوج تماشا ببینمت پرحوصله چو خاک خراسان و سیستان یک رنگ، مثل آبی دریا ببینمت پیش هزار رنگ شغالان شومِ شب ای شیرِ نر، شکسته مبادا ببینمت من رأی می دهم به تو ای خاک جاودان! در خاک و خون معرکه حاشا ببنیمت!  «جعفر عباسی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🏝 ساحل زیبای خلیج گواتر / چابهار / استان سیستان و بلوچستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۵: ــ بسیار خوب! همین کار را می‌کنم! چاره ی دی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۶: ــ این‌ها را نمی‌دانستم. من هم نگران شدم. مرا بگو که در فکر نجات ابراهیم از سیاهچال بودم! وضعیت امام در دربار و کاخ‌های کرخ، خطرناک‌تر است! ابن سکیت برخاست. ــ گفتی سیاهچال؛ دلم گرفت! برخیز به کنار دجله برویم! به یاد ماجرایی افتادم که دوست دارم برایت تعریف کنم! از مدرسه بیرون آمدند. خدمتکار با فانوس همراهشان شد. ابن سکیت به او گفت: «برگرد! به چراغ نیازی نیست! ساعتی دیگر اسب‌هایمان را به کنار پل بیاور!» گوشه‌ای از آسمان را ابر پوشانده بود و در گوشه ی دیگر ستاره‌ها می‌درخشیدند. از ماه خبری نبود. از بازار و هیاهو و روشنایی آن گذشتند و به کنار پل رفتند. آن جا هنوز آواز فروشندگان دوره گرد به گوش می‌رسید. دجله در تاریکی چون ماری نقره‌ای می‌خزید و جایی که پله‌ای در مسیرش بود، با صدایی آرام فرومی‌ریخت. برای آن که سبب کنجکاوی مأموران نشوند، در کناره ی پل، میان خانواده‌هایی که روی حصیر و پلاس اتراق کرده بودند، روی دو تکه از تنه ی درخت نشستند. بچه‌ها بازی می‌کردند و در آب کم عمق ساحل می‌دویدند. ابن سکیت دست‌ها را دور یکی از زانوهایش انداخت. جایی ذرت کباب می‌کردند. بو کشید. ــ به به! می‌بینی؟ مردم زندگیشان را می‌کنند! چه کسی به یاد ساکنان سیاهچال و زندانیان کرخ است؟ تو هم تا مدتی پیش یکی از همین‌ها بودی! سرت به زندگی ات گرم بود! چه شد که اینک نزد منی؟ امروز توانستی امام را ببینی! اگرچه فرصت سلام کردن نیافتی، اما او از همان روز که ابراهیم را در قفس دیدی، تو را به سوی خود کشید و هدایت کرد و نفهمیدی! ابن خالد از تعجب خندید. ــ به راستی که حجت خدا مهربان است! ــ انسان‌های نجیب و نیک خواه از هدایت بی‌بهره نمی‌مانند! این از فضل و رحمت الهی است! لَختی که در سکوت گذشت، ابن خالد گفت: «قرار بود ماجرایی را تعریف کنید!» ــ زندگی در جمع درباریان عباسی بسیار خطرناک است! دربار مثل ماری خوش خط و خال است! مردم خوش گذرانی‌ها و قصرهای مجلل و پر از زر و زیورش را می‌بینند! آن روی سکه‌اش را نمی‌بینند! دربار جایی است پر از رقابت و نیرنگ و خیانت! آن جا هر کس به فکر موقعیت و مقام خویش است. درباریان به ظاهر با هم دوستند و در مهمانی‌های یکدیگر شرکت می‌کنند و به هم هدیه می‌دهند، اما در باطن همه را دشمن فرض می‌کنند. در این شرایط، تو ببین که با یکی مثل امام ما چه گونه خواهند بود؛ کسی که آن ها را قبول ندارد و غاصب می‌داند! آن ها می‌دانند که اگر روزگاری ابن الرضا حکومت را در دست گیرد، همه ی درباریان مفت خور و زورگو را مثل زباله جارو می‌کند و دور می‌ریزد! می‌دانند که حکومت علی چه گونه بود و از یادشان نرفته است که علی بن موسی چه گونه با آن ها رفتار می‌کرد! من دوست دارم به دربار نفوذ کنم، تعلیم و تربیت کودکان بنی عباس را به عهده بگیرم و به نحوی نامحسوس آن ها را با معارف اهل بیت آشنا کنم تا در بزرگسالی با اهل بیت و شیعیان بدرفتاری نکنند، اما از این بیم دارم که مورد حسادت قرار بگیرم و سرانجام خونم را بریزند! کسانی که از جان و دل، آرزوی کشتن ابن الرضا را دارند، به یکی مثل من رحم نخواهند کرد! مردی است به نام محمد بن علی هاشمی. از کسانی است که امامت ابن الرضا را قبول ندارد، اما ایشان را دوست دارد. بیچاره سال‌ها با دربار رفت و آمد داشت تا آن که از چشم حامی اش افتاد. می‌گفت: «روز بعد از ازدواج ابن الرضا و ام فضل به دیدن آن حضرت رفتم. تعجب کردم که به او صدمه‌ای نزده بودند. شب پیش از آن، دارویی خورده بودم و تشنگی بر من غلبه کرده بود، ولی دوست نداشتم از حضرت تقاضای آب کنم. نمی‌خواستم از آب آن جا بخورم. ابن الرضا به من گفت به نظرم سخت تشنه‌ای! گفتم آری! به خدمتکار گفت برایمان آب بیاور! من در دل گفتم خدا به ما رحم کند! هم اکنون اینان که دشمن فرزند پیامبرند، آبی زهر آلود می‌آورند! اندوهگین شدم. خدمتکار سبویی آب آورد. ابن الرضا لبخندی به من زد و به خدمتکار گفت نخست به من آب بده! او چنین کرد و ابن الرضا ظرفی آب نوشید و این بار به خدمتکار گفت تا در ظرف من آب بریزد. من با خیال راحت آب خوردم تا سیراب شدم. این را محمد بن علی هاشمی همان ایام برای من تعریف کرد و گفت: «به خدا قسم، همان گونه که شیعیان می‌گویند، گمان دارم که ابن الرضا بر درون و ضمایر مردم آگاهی دارد!» مُشت نمونه ی خروار است! از همین خاطره می‌توانی بفهمی که ابن الرضا یا پدرش در دربار عباسی چه وضعیتی داشته اند! حالا هم وضع به همان منوال است. ابن سکیت سر برگرداند و به شبحی از کاخ‌های کرخ که بر بلندی‌های دوردست، در تاریکی سر برآورده بودند، خیره شد. ــ اماممان را به خدا می‌سپارم! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄