eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
762 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
💧 ما نسلی بودیم که روضه ی حضرت عباس را به چشم دیدیم! 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ماشینت که جــوش مےآورد حرکت نمےڪنی ڪنار می زنی و مےایستی وگرنه ممکن است ماشینت آتش بگیرد! خــودت هم همین جوری. وقتی جوش مےآوری، بی مهابا عصبانی ‌می شوی، تخـته‌گاز نرو، بزن ڪنار، ساڪت باش و هیچ نگو! وگرنه هم به خودت آســـیب می‌زنی هم به اطـــــرافیان! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی؟ ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت؟ تو حال تشنه ندانی که بر کناره‌ی جویی کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن نه آن گهی که بمیرم به آب دیده بشویی «سعدی» ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ ‌
16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ شما به بانک ها پول بدهید تا ما به خودمان وام های کم بهره بدهیم! ❗️ 🔹 🧮 /آگاهی های اقتصادی 📉📊📈 ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿 مانند یک پل است باید از روی آن گذشت و از دیدن چشم اندازها لذت برد. اما نباید روی آن خانه ساخت و به آن دل بست. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌫 مسوزان و مسوز! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🌸🍀 📛 اشتباهی رایج از سوی پدر و مادرها در ارتباط با فرزندان ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۸ : تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد. وس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۹: ...تصمیمم را گرفتم. به فریبرز گفتم: «تا گندِ قضیه بیشتر از این در نیامده! من برمی گردم ایران. می دونستم که حاج عبدالله خوب تر از آن بود که سر این طور چیزها با من سرِ جنگ و دعوا بگیره. اما فریبرز قصد برگشتن نداشت، چون جایی هم برای برگشت نداشت. تمام دار و ندارِ ارث پدری را فروخته بود و زده بود به آب. آماده شده بودم برگردم ایران که... . از بخت کج من، ایران به هم ریخته بود و می گفتند انقلاب شده و شاه در رفته است و مملکت دست آقای خمینی و یارانش افتاده است. بگیر و ببندِ حسابی. مرزها حسابی شلوغ شده بود و افتاده بود دست نیروهای انقلابی و... . دیگه بدتر از این نمی شد. با این وضعیت، برگشتن به ایران کارِ احمقانه‌ای بود! آن هم مملکت انقلابی و اسلامی و... تازه خیلی‌ها می‌گفتند شانس آورده اید که قبل از ۲۲ بهمن فرار کرده اید، بعد از این دیگر کسی امکان فرار ندارد، چاره ای نبود، من هم در ترکیه ماندنی شده بودم. حدود شش ماه طول کشید. صبح تا شب توی یک هتل، فقط و فقط خرحمّالی می کردم. ظرف بشور، دستشویی بشور، جلوی مهمان ها خم و راست بشو و از این جور چیزها. بعضی وقت ها از سرنوشتِ خودم خنده ام می گرفت. البته خنده هم داشت! پسر ناز دُردانه و یکی یکدونه ی حاج عبدالله که تمام این ۲۱ سال، دست به سیاه و سفید نزده بود کجا و دستشویی شستن و... کجا؟! پسری که حتی برای باباش هم خم و راست نمی شد کجا و خم و راست شدن برای یک سری اجنبی کجا؟! تنها چیزی که مرا سرِپا نگه می‌داشت تا بتوانم این همه خفّت و خواری را تحمّل کنم، عشق الهه بود که البته کمی هم نگرانِ حال و وضع او بودم. چندین بار مخفیانه از تلفنِ هتل به آلمان زنگ زده بودم؛ همان شماره تلفنی که خود الهه داده بود. اما هر دفعه یک آقایی گوشی را برمی داشت و با این که فارسی صحبت می کرد، ابتدا اسمم را می‌پرسید و بعد هم می گفت اشتباه گرفته اید، ما چنین اشخاصی با این نام و نشان این جا نداشتیم و نداریم. می گفت خودش ایرانی است و چند سالی است که در آلمان زندگی می کند ولی در بین دوستان وآشنایان و ایرانی هایی که می شناخته، چنین کسانی را ندیده و نمی شناسد. این وضعیت خیلی مرا نگران می کرد. یعنی الهه شماره را اشتباه داده، یا این آقا دروغ می گوید. تنها به این امیدوار بودم که آنها منزلشان را عوض کرده باشند. به هر حال آن روزها و شب‌های طاقت فرسا هم سپری می شد و هر چند سخت بود، اما با عشق الهه تحمّل می کردم. حالا دیگر احساس می کردم دست کمی از مجنونِ خدابیامرز ندارم. گاهی فکر می کردم با بعضی کارهایم روی او را هم سفید کرده‌ام! به عشق الهه، تمام بدنم را خالکوبی کرده بودم. به هر حال آن شش ماهِ لعنتی هم گذشت. آماده ی رفتن به آلمان شده بودم. فریبرز هم می خواست با من بیاید. البته من هم خیلی دوست داشتم که همراهم باشد. تنها دوستی بود که با هم گرم گرفته بودیم. در این چند وقت نیز با افراد بسیاری آشنا شده بودیم. به هر حال یک گروه مورد اعتماد پیدا کردیم و آماده ی رفتن به بلغارستان و سپس رومانی و از آن جا به آلمان شدیم. لحظاتِ سرنوشت ساز و شیرینی بود. می‌توانستم سرم را جلوی الهه بالا بگیرم و از این پولی که با دسترنجِ خودم به دست آورده بودم به او پُز بدهم. بالأخره سوار یک مینی‌بوس شدیم و به راه افتادیم. به فریبرز گفتم: «مثل این که دیگه حرفه ای شدی.» ـــ چه طور؟! ــــ آخه می بینم دیگه ساک بزرگ همراه نداری و یک کیف زِهوار در رفته ی قدیمی دست گرفتی که کسی بهت شک نکنه. ـــ آره دیگه! تجربه ی اون دفعه برای هفت پشتم بسه. تازه کجاش رو دیدی؟! هر جای بدنم را بگردی می بینی پول جاسازی کردم. از پشت یقه ی پیرهنم گرفته تا توی جوراب هام و ته کفشم. ـــ بابا ای والله واقعا حرفه ای شدی، فکر می کردم فقط خودم این کارها رو کردم ولی می‌بینم که تو هم راه افتادی. نصف شب شده بود و یک جاده ی خاکی و فرعی، خیالم از رئیس گروه و نوع کارهایشان راحت بود. این شش ماه به اندازه کافی وقت داشتیم که آنها و کارهایشان را محک بزنیم. به فریبرز گفتم من می خوابم، وقتی به مقصد رسیدیم بیدارم کن. تازه خوابم سنگین شده بود که یک دفعه با صدای آژیرهای پی در پیِ چند ماشین پلیس ترکیه، از خواب پریدم. سراسیمه پرده شیشه ی مینی‌بوس را کنار زدم. هفت هشت تا ماشینِ پلیس، مینی‌بوس را محاصره کرده بودند. بلندگوی پلیس ترک به صدا در آمد: «آهسته و بدون دردسر از ماشین پیاده شوید... هر کس دست از پا خطا کنه کشته می‌شه.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مسئولان همه چیز را، حتی اسلام را بهانه ی خود می کنند و را رها می کنند! 🎞 برشی از ☘ هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
این هم از سرستون چند تنی تخت جمشید که به لطف بی کفایتی و بی غیرتی پادشاهان ایرانی، توسط غارتگران فرانسوی سرقت شد و اینک باید سراغ آن را از موزه های فرانسه گرفت! ☠ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅
/ به دیرینگی دوره ی صفویه /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄