🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
وارونه عمل کن!
ده روز، به جای این که احساسِ یک آدم ضعیف و غمگین را داشته باشی،
احساسِ یک انسانِ با اقتدار و قوی را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادی را حس کن.
این کار چه سودی دارد؟!
جهانت را به سمتِ آنچه که رفتار می کنی سوق می دهد.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش دوم: تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درخت های صحرای
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دَکَـل»
⏪ بخش سوم:
پرده ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و پرده ی پرده نگار (پاورپوینت) که تصویر امام خمینی (ره) روی پلّه ی هواپیما بود و بالای آن، جمله ی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم می خورد. یکی از ردیف وسط گفت:
«عجب ضدّ حالی، ما را بگو فکر کردیم حاج آقا می خواهد به ما فیلم نشان بدهد.»
فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضی ها را برای تکّه پرانی، راحت تر کرده بود: «انقلاب کیلو چند؟ حاج آقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج آقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چه قدر به شما پول می دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟»
نَم نَمک موج رادیو فردا و حرف هایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان می داد. البتّه تعداد آن هایی که این حرف ها را طوطی وار در فضای کلاس رها می کردند، خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتش بیار معرکه بودند. بعضی ها هم در این وضعیت، برای این که اوضاع به ظاهر بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی می کردند و صدای «هیس»شان، پرده ی گوش آدم را می لرزاند.
برگشتم سمت پرده ی ویدئو پروژکتور. سمت راست، یک قسمت از تخته ی کلاس پیدا بود. ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.» از اوّلِ «بای» بسم اللّه، طبق روال همیشگی، در دلم به امام عصر (عج) متوسّل شدم و از حضرت خواستم آن چه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچّه ها نماید. به «میم» رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقّه ای زد. برگشتم سمت بچه ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم»
صوت بلندم نگاه ها را متوجّه من کرد. یک سکوت غیر قابل پیش بینی بر کلاس حاکم شد. بهترین موقع برای استفاده ی حدّاکثری از این فضای زود گذر بود. سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم:
«آقای عزیز، ببین چه می گویم آن هایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند، خیلی سریع از جایشان بلند شوند!»
بچّه ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشتند، گوششان را تیز کردند. می شد از چشمان بهت زده شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده، چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزیشان ضربه ی ناجور زده. تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این بار برای این که بعضی ها از خواب بیدار شوند، دست هایم را محکم به هم کوبیدم. نمیدانستم این قدر صدا می دهد. طفلکی بچّه های ردیف اوّل از صدای دستانم جا خوردند. گفتم:
«آقا، مگر نشنیدی؟ عرض کردم آن هایی که مثل من، مانند من و شبیه من، منتقد انقلابِ آخوندها هستند، بلند شوند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن. مرد باشید و بلند شوید بایستید!»
گویا این حرف آخری من، رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر، بیست و پنج نفرشان، آرام آرام سرپا ایستادند. صدای پچ پچ به گوش میرسید. مشخص بود ایستاده ها بدجور در برزخ هستند.
نمیدانستند الآن چه اتّفاقی قرار است بیفتد. دو سه نفر از انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا گفتم:
«آن هایی که نشستند، بلند شوند. چرا دو دره می کنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد.»
سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند.
پیدا بود دل بعضیشان دارد مثل سیر و سرکه می جوشد. چند نفرشان واضح بود برای این که حق رفاقت را ادا کنند، به خاطر دوستانشان ایستاده بودند.
نفس ها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه ای که گه گداری از گوشه و کنار کلاس به گوش میرسید، با نگاه زیرچشمی من، در دم خفه می شد.
شاید فکر میکردند می خواهم زهر چشم بگیرم. یکیشان که قیافه اش در مایه های آرنولدِ فشرده و کمی سینه اش جلو بود، ذره ای جرأت به خودش داد و برای این که بگوید لوتی را نباخته گفت:
«حاج آقا! چه کار می خواهید بکنید؟»
چشم غرّه ای رفتم، انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کش دار گفتم:
«هیس!»
میدانستم اگر یک نفرشان سکوت را می شکست. بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجُنبانند. پس بی درنگ با صدای قوی گفتم:
«خب، حالا گوش کن! آن هایی که نشسته اند، به سرعت بیرون بیایند و رو به روی تخته بیاستند!»
چهار پنج نفر بیشتر نبودند، آن بیچاره ها هم جا خوردند، باز تکرار کردم:
«با شما بزرگواران هستم. سریع تشریف بیاورید بیرون و این جا باستند!
بالأخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سر جایشان بنشینند، من هم فوری رفتم آخر کلاس.
- کسی برنگردد! همه رو به رو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع!
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
♦️ دیر رسیدید؛
زنان پیش از شما در این سرزمین انقلاب کردند!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🌸🍀
یک باغ و نُه نهال، همین است زندگی
آرامش خیال، همین است زندگی
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌳 بزرگوار
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
از بزرگترین مصیبت ها برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش سوم: پرده ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و پر
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دَکَـل»
⏪ بخش چهارم:
یک نگاه به این چهار پنج نفری که مثلاً انقلابی بودند، انداختم. انگار پای جوخه ی اعدام منتظر دستور شلیک بودند.
همه منتظرند بدانند ادامه ی این ماجرای هیجانی چیست. برای چندمین بار از کوپن صدای بلندم استفاده کردم.
- هیچ کس جیکّش در نیاید. من حالا حالاها با این دوستانتان کار دارم.
بعد رو کردم به نفر اول و گفتم:
«خب، شما که عینک داری. اسمت چیه؟»
کمی این پا و اون پا کرد و گفت: احسان.
- خب آقا احسان! شما و دوستانت طرفدار انقلاب هستید، درست است؟
یک مقدار گلویش را صاف کرد و گفت:
«بله حاج آقا.»
دوستانش نیز همزمان با جواب مثبت احسان سرشان را به علامت تأیید تکان دادند.
- جناب آقا احسان گُل!
شما به عنوان نماینده ی این جمع انقلابی، با دقت گوش کن! چند سوال کلیدی و اساسی از تو دارم که با مشورت رفقای خودت می توانی پاسخ بدهی.
شما که دم از انقلاب و نظام می زنید و سنگ این رژیم آخوندی را به سینه میکوبید، بگو ببینم این چه آشی است که انقلاب شما برای مردم درست کرده؟
چرا این قدر گرانی است؟
چرا قیمت ها روز به روز تصاعدی و آسانسوری بالا میرود؟
مردم از کجا بیاورند ۱۲۰ هزار تومان پول یک کیلو گوشت بدهند؟
ما انقلاب کردیم که مردم توی فلاکت بیفتند؟
این چه نظامی است که نمیتواند به زندگی ها سر و سامان بدهد؟
این چه مملکتی است که هر روز باید مردهایی که یک لقمه نان سر سفره زن و بچه ببرند، چون شغل درست و درمانی ندارند، عرق شرم روی پیشانیشان بنشیند؟ چرا چشم و گوش خود را به روی این واقعیتها بسته اید و متعصبانه از این انقلاب دفاع می کنید؟
آیا شما این همه فشار که به مردم می آید را نمی بینید؟
سکوت کردم و نگاهی به جناح چپ و راست کلاس انداختم.
کسی لام تا کام حرف نمی زد.
به پرسشهای مسلسل وار خود ادامه دادم.
آقا احسان! خیلی از مردم در این شرایط اقتصادی آشفته و زِوار در رفته، پوستشان دارد قِلفتی کنده میشود.
دَخل خیلیها آمده.
چرا این همه جوان بیکار داریم؟
چرا این همه معتاد دارند در کوچه و خیابان، وول می خورند؟
آیا زشت نیست هر موقع تلویزیون را روشن می کنیم، خبر اختلاس می شنویم؟
هر دَم از این باغ بَری می رسد؟
چه فرقی کرده با زمان پهلوی؟
جالب این است که دست می کنند توی جیب مردم مثل آب خوردن دزدی می کنند و بعد از مدّتی، فِلنگ را میبندند و متواری میشوند و به ریش ما می خندند. با شما هستم آقا احسان! آیا این برای مملکت اسلامی اُفت ندارد؟
آیا برای انقلابی که از آن پشتیبانی می کنید، ننگ و عار نیست که در اداره و سازمانش این همه رشوه و پارتیبازی و رفیق بازی رایج باشد؟
چرا باید به جای ضابطه، رابطه بازی در کار باشد؟
مگر مسئولین ما نباید اسلامی باشند؟
پس چرا خانه های مجلل و سر به فلک کشیده ی آن چنانی و ماشین های شیک و مدل بالای میلیاردری دارند؟
سالی چند بار هم که کفش و کلاه می کنند و با خانواده ی محترم تشریف می برند کانادا برای دَدَر دودور، ولی ما بدبخت بیچاره ها باید هشتمان گروی نُهِمان باشد.
به نظرتان آیا جانبداری از چنین نظامی که هوای مردمش را ندارد، عاقلانه است؟
این از اوضاع درب و داغون و آشفته داخلی، از آن طرف، در سیاست خارجی هم تا آمریکا و کشورهای اروپایی میخواهند با ما یک خُرده گرم بگیرند و روابطمان حسنه شود و اوضاع اقتصادیمان ذره ای جمع و جور شود و رونق بگیرد، یک مشت آدم افراطی که فکر میکنند قَیّم این مردم هستند، ساز مخالف می زنند و مانع میشوند تا با دنیا تعامل داشته باشیم.
همین طور که توی کلاس آرام قدم می زدم آمدم کنار آن چهار پنج نفر، روی سکوی جلوی تخته ایستادم، گلدسته مسجد از قاب پنجره کلاس پیدا بود.
گفتم، آقا احسان! چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.
چرا باید کشور ما وقتی این همه تنگدست و نیازمند دارد، دسته دسته اسکناس بشمارد و بریزید در جیب گشاد مردم سوریه، یمن، عراق، لبنان و فلسطین؟
کلاس به قدری در سکوت بود که صدای بال مگس را هم می شد شنید.
گفتم: آقا احسان! موقتاً دستم را از روی ماشه برمی دارم و دست از شلیک انتقادها می کشم. فقط خواستم بخش کوچکی از اوضاع بی در و پیکر جامعه را بازگو کنم. این ها بدون رودربایستی مشکلات نظام و انقلاب ماست و اگر بخواهم میتوانم تا شب برایتان از این دسته معضلات بشمارم.
حالا شما آقا احسان عزیز! به کمک رفقای خودت، من و بچه ها را قانع کن! ما منتظریم تا ببینیم می توانید یا نه.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌿🍁🌿
کسی که عیب تو را پیش چشم بنگارد
ببوس دیدهی او را که بر تو حق دارد
ز فوت مطلب جزئی مشو غمین که فلک
ستاره میبرد و آفتاب میآرد
به دست غم نشود مبتلا گریبانش
کسی که دامن شب را ز دست نگذارد
به جای خون ز رگ و ریشهاش برآرد دود
به دست درد، دلی را که عشق بفشارد
کسی است صاحب خرمن در این تماشاگاه
که غیر اشک دگر دانهای نمی کارد
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ی ابر
چنان روَد که دل مور را نیازارد
میان اهل سخن گفتگوی اوست تمام
که هیچ طایفه را بی نصیب نگذارد
تو برخلاف بَدان تخم نیکنامی کار
که هرکس آن دِرَود از جهان که میکارد
چو دور عقدهگشایی به من رسد «صائب»
به ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد
«صائب تبریزی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛