🌿🌷🌿
با شمایم هان!
شروران شب آشوب اکباتان!
اگر روزی شما
فریاد دستان غریقی
یا در آوار زمینلرزه، صدایی نیمجان بودید
اگر جسم نزار از تصادفماندهای در پرتگاهی
یا غریب بیپناهی زیر تیغ رهزنان بودید
نمیآمد شما را یاری از خیل تماشاگر
از آن خیل همیشه دوربین در دست
ولی باری اگر از حالتان این مرد
-این مرد رشید بیست و یک ساله- خبر میشد
شتابان میرسید و پایتاسر، دست یاری بود
برای التیام داغتان ابری بهاری بود
ولی آنک شما ای ناجوانمردان
جوانمردی چنین آیینهجان را
آرمان پاک انسان را
به کنج مسلخ آوردید
به جرم عشق و ایمان
دورهاش کردید
شمایان چندکفتار مسلح تا بن دندان
شما ای بارها وحشیتر از حیوان
نه ایران و نه اکباتان
کمی پایینتر آن سوتر
به باغ وحش برگردید
«میلاد عرفان پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
19.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحنه هایی ضبط شده از اغتشاشگران توسط پهپاد
🔹 درخواست مردم ایران از مسئولان اطلاعاتی، امنیتی و قضایی:
💢 #پایان_مماشات با جنایتکاران
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹🔹
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 بازسازی نحوه ی شهادت شهید حافظ امنیت #سید_روح_الله_عجمیان
پس از دستگیری عوامل جنایتکار حوادث کرج
⚠️ حاوی صحنه های دلخراش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹🔹
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
غرق شور و شینیم
با پرواز تو زیر دینیم
ما ملت امام حسینیم
رفیق شهیدم!
ای مرد غیور، رو منم حساب کن
واسه ی ظهور رو منم حساب کن
اصلا همه جور رو منم حساب کن
🎶 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
زندگی کوتاه نيست
مشکل اين جاست که
ما زندگی را دير شروع میکنیم!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🔰
🔸 یارو تو صفحه ش پیام گذاشته:
موقع تولد، لخت بودیم،
موقع مرگ هم لختیم،
پس چرا لخت زندگی نکنیم؟
👌🏼 رندی در جوابش نوشته:
موقع تولد حرف نمی زدی،
موقع مرگ هم ساکتی،
پس چرا الآن خفه خون نمیگیری؟!
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
✓ به این تصویر خوب دقت کنید:
🔹 «پروفسور کریستین بونو» از فرانسه
🔹 «پروفسور خوان فرانسیسکو» از اسپانیا؛ که جزء ده دانشمند برتر جهان در زمینه ی هوش مصنوعی است
🔹 «دکتر تاراس» اقتصاددان از روسیه
🔹 «دکتر روبرتو آرکادی» فیلسوف ایتالیایی و مسلّط به چند زبان زنده ی جهان
❇️ هر نفر شیعه شده اند و پذیرایی از زائران حسینی در لباس خادمی امام رضا را با افتخار انجام میدهند.
✅ #نیک_فرجامی و عاقبت به خیری از همه چیز مهم تر است!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رحم به جانی، عین بی رحمی به مردم است و انتقام گرفتن از او عین رحمت نسبت به مردم!
💢 #پایان_مماشات
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خط_خودکاری
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
http://eitaa.com/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش چهارم: کم تر از گذشته با دانیال رو به رو می شدم،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش پنجم:
...مدام با گوشی همراهش تماس می گرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان هایی که روزی تعقیبش می کردم، سر زدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم. به خودم امید می دادم که بالأخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده های، زیادی روبه رو شدم که آن ها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گم شدگان شده بود.
مدت زیادی در بی خبری گذشت. در این بین با عاصم آشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده؛ که اگر مجبور نمی شد، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید؛ که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچک ترین خواهرش هانیه، خیابان ها و شهرهای آلمان را زیر و رو می کرد.
بیچاره عاصم! به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. من و او یک درد داشتیم.
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریشش، توازن مردانه ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق می زد. ما روزها، هر کداممان با عکسی در دست، خیابان ها را درو می کردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت. من از چایی بدم می آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی و حالا این پاکستانی ترسو. او نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.
حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. آن ها گاهی از زندگیشان می گفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چه قدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود. هر بار آن ها می گفتند و من فقط گوش می دادم؛ بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی.
عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ می دادم. او با عشق، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشیشان گذاشت.
دردمان مشترک بود. هانیه هم با گروه جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده بود و شب ها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراض های عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده بود و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی معنا و ... درست شبیه برادرم دانیال، آن ها هم مثل من، یک نشانی می خواستند از پاره ی تنشان.
اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سر نخی پیدا نمی شد؛ نه از دانیال نه از هانیه. این، من و عاصم را روز به روز ناامیدتر می کرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز این که «با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند» نداشتیم. چه مبارزه ای؟دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه... مبارزه... مبارزه... کلمه ای که زندگی همه مان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ایستاده ام. عاصم پرسید:
- مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟
و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار می کردم. چه قدر ساده، تمام زندگیم در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف
می زد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده است.
حکم را صادر کردم:
«مسلمان ها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم می ماند.»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر اهل #رشد باشی،
در بیابان، در کویر
و حتی در سنگ هم رشد خواهی کرد،
همین!
زندگى سخت هم باشد،
ما سخت تر از آنيم!
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
🔗 شریک جرم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃