eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
713 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 روزنامه تهران‌تایمز تصویر دیدار «علی کریمی» و رئیس جمهور آلمان را با این سرگفتار منتشر کرد: «احمق و احمق‌تر» ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌳 جنگل‌های هیرکانی / ارتفاعات مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
خوش به حال عروسڪ آویزان به آینه ی ماشین. همه ی پستی و بلندی جاده ی زندگیش را فقط می‌رقصد! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 معجزه ای که هر روز رخ می دهد! 🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۳: ... یان! انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۴ : چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم: - من ایرونی نیستم. با ابرویی بالارفته و متعجب به عاصم نگاه کرد. - اااااِه! تو که گفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی! عاصم دستپاچه و عصبی لیوان را روی میز عسلی گذاشت و به طرف یان آمد. - ببند دهنت رو. بیا بریم بیرون. و او را به طرف در هُل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عاصم را فشار دهم. عاصم با ضرباتی محکم به کتف یان، او را به سمت در برد. یان لبخند به لب، حین خروج ایستاد. - سارا! اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه، ببرش ایران، این کارتمه. هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم. و کارت را روی مبل انداخت. عاصم او را از خانه بیرون کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و چهره اش برافروخته. صدایش ضعیف و خجالت زده به گوشم رسید. - سارا. من عذر... جنون داشتم. آن قدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح می شنیدم. - بیرون! دیگر نمی خواستم ببینمش. کلافه دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. گنگ و گیج به سمت حمام رفتم. شیر آب سرد را باز کردم و با لباس هایم زیر دوش ایستادم. دو دستم را به دیوار گذاشتم و عمیق نفس کشیدم. آن قدر آتش در جانم زبانه می کشید که سرما را حس نمی کردم. شیر آب را بستم و بیرون آمدم. سر گردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال، چیزی زیر لب می خواند. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما او یک انسان بود یا نه!؟ یان چه می گفت؟ من از ایران می ترسیدم، ترسی آمیخته با نفرت. ایران کجای نقشه ی زندگی ام قرار داشت؟ دلم به حال این زن هم می سوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مراسم ترحیم پدر و مادرش شرکت کند. یان راست می گفت، باید در حد یک انسان برایش دل می سوزاندم. خیره شدم به چشمان خاموشش و پرسیدم: - دوست داری بری ایران؟ صورتش خیس اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دل بستگی داشت؟ پریشان و گیج، با همان لباس های خیس، از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک. نسیم بهاری در نمناکی لباس هایم می پیچید و خنده های چند جوان مست، تمرکزم را بهم می زد. جمع شده در خود، خیابان ها را وجب کردم. چراغ های یک باشگاه برایم چشمک زد. وارد شدم؛ شکسته و تنها. روی اولین صندلی گرد و پایه بلند، جلوی پیشخوان نشستم. ترکیبی از نورهای قهوه ای و قرمز، چشمانم را زد. همیشه عطر سیگار به مشامم خوش می آمد، اما این بار نه. از مرد پیشخدمت تقاضای مشروب کردم. شاید آرامش به روحم می داد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم. خوردم. جز سر درد و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد. تهوع و درد به معده ام لگد زد. دومین پیک را به جام ریختم که دستی مردانه مانعم شد. - شنیده بودم مسلمون ها از این چیزها نمی خورن. عاصم هیچ وقت نمی خوره. سر چرخاندم. یان بود. نگاه بی تفاوتم را، به چشمان آبی اش دوختم. - من مسلمون نیستم. ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد. - اگه قصد کتک کاری نداری بشینم! در سکوت، به درد معده ام ناسزا می گفتم. صندلی گرد کناری را کشید و بر آن نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش، با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد. جام را از مقابلم برداشت. من زیاد با این چیزا موافق نیستم. بیش تر از آرامش، مشکلاتت رو زیاد می کنه، دختر ایرونی! حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم آزاردهنده، سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آن جا آرامم می کرد اما شلوغی اش بد بود. یان بی توجه به اطراف. با انگشتان اشاره اش لبه ی جام را به بازی گرفت. - بعد از این که عاصم از خونه ت اومد بیرون. تنها کاری که نکرد. کتک زدنم بود. اوف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت وگرنه با اون چشمای قرمز عاصم، زنده موندنم یه جور معجزه محسوب می شه. او هم از خدا حرف می زد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت. صدایش توی گوشم پیچید: - می دونستی عاصم هم روانشناسی خونده؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نیست. مخصوصاً اخلاق افتضاحش. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿 فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی ای دوست! به داد دل من دیر رسیدی از یاد بِبَر قصه‌‌ی ما را هم از امروز درباره‌ی ما هرچه شنیدی نشنیدی آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم! انگار نفهمیدی و انگار ندیدی ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود؟! خوش باش که یک چند در این راه دویدی «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خودم پرسیدم: تا آخر عمرت می خوای بری بشینی تو پارک؟! 🌱 آن گاه هدایت شدم... 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔥 موکب حضرت زهرا را به آتش می‌کشند تا نشان بدهند معترضان به ظلم علیه زنان هستند!❗️ به همین اندازه بی شرم! ❗️ 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتیم: وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... اما حکم جهاد، مدت هاست صادر شده است. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 می توانیم مدافع حرم شویم، حتی در خانه ی خود! 🌷 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
📖 «الرُّكُونُ إِلَى الدُّنْيَا مَعَ مَا تُعَايِنُ مِنْهَا جَهْل.ٌ» «تلاش برای آرامش يافتن با دنیا، در حالى كه ناپايدارى آن مشاهده مى گردد، از نادانى است.» [حکمت۳۸۴] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
پاییز همون فصلی بود که بهم یاد داد باید دنبال ریشه ها باشی نه شکوفه ها. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃