8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرودی زیبا
برای #روزه_اولی_ها
🌹 خوشبختی یعنی...
🌸 آرامش یعنی...
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدارِ تو پیوند منم
آنقَدَر داغ به جانم که دماوند منم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ تواَم آزادم
بی تو بی کار و کَسم، وسعتِ پشتم خالی است
گل تو باشی، منِ مفلوک، دو مشتم خالی است
تو نباشی من از اعماقِ غرورم دورم
زیر بیرحمترین زاویهی ساطورم
«علی رضا آذر»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖐🏽 پنج راز بندگی!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🇮🇷 ایران با گذشتن از سد ژاپن، پرافتخارترین تیم آسیا، به قهرمانی فوتبال ساحلی قاره ی کهن دست یافت.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🔸 پسر نتانیاهو، نخست وزیر رژیم دزد صهیونیستی:
«آمریکا به نیابت از ایران به دنبال سرنگونی پدرم است!»
☺️ آمریکا هم از خودمون بوده و نمی دونستیم!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
❄️ نه، زمستان باش که بلرزانی!
☀️ نه، تابستان باش که بسوزانی!
🌸 #بهار باش که برویانی!
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌺 خوشرو و شیرین!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌌 اغتنام سحر!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۱: حسام دستانم را میان انگشتانش گرفت تا در ازدح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۲:
پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم و دعا کردم برای برآورده شدن آرزوی عشقم. مردی که آرامش، زندگی و آسایش را دست و دلبازانه به من هدیه داد. چشم باز کردم و نگاهم را به سمتش چرخاندم، متبسم و مهربان، تماشایم می کرد.
_ شک ندارم که گرفتیش!
اشکم را پاک کردم.
_ نمی خوای بگی چه چیزی از امام حسین می خوای؟
سرش را پایین انداخت و انگشتر عقیقش را به بازی گرفت.
_ بانو! می دونی چه قدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم. اولین بار بود که این جمله را صریح از دهانش می شنیدم. نگاه فراری اش را، به صورتم انداخت.
_ اون قدر زیاد که گاهی می ترسم.
اون قدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا آمین آرزوم رو با صدای لرزون و کم جون می گم. اما مهر خلوص امشبت کارم رو راه انداخت.
ترسی در جانم دوید و لرزی به صدایم انداخت.
_ مگه چی می خوای از خدا؟ آرزوت چیه امیر مهدی؟
لبخند زد و کلامش تنم را لرزاند.
_ شهادت!
زبانم خشک شد. من آمین گوی دعای شهادت معشوقم بودم؟ کاش زمان می ایستاد، دوست داشتم فریاد بزنم، تا خود خدا بدوم که غلط کردم، آرزویش را برآورده نکن. اگر او برود، من هم می روم. فقط اشک ریختم و حسام، زبان بازی کرد برای آرام شدنم، اما آرام نبودم. بدون حسام چه طور نفس بکشم؟ وقتی «الله اکبرِ» اذان صبح در فضا پیچید، چشم بستم و با تمام وجود، از خدا خواستم که دعایم را پس می گیرم. از فقیرنواز کربلا خواستم که حسام من به سلامت راهی ایران شود و من بی خیال بیماری ام، عروسی به پا کنم و رخت سفید بپوشم. حس گول خورده ای را داشتم که تمام زندگی اش را باخته. آن قدر زار زدم که حسام، پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من کودکانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم، کرور کرور عاشقانه هایش را.
بعد از نماز صبح و در اوج صبوری، بابت بی محلی هایم مرا به هتل رساند. دلخور و ناراحت داشتم به داخل هتل می رفتم که مچم را میان پنجه های گرمش قفل کرد.
_ سارا خانم! بانو جان، می دونم دلخوری. قهری. یه دقیقه صبر کن.
از جیب شلوارش جعبه ای کوچک و قرمز بیرون آورد.
_ پام که رسید به کربلا، برات خریدمش.
یه انگشتره. همه جا تبرکش کردم. به جبران اون حلقه ها که انتخاب هیچ کدوممون نبود و شما خانمی کردی. البته می دونم زیاد خوش سلیقه نیستم.
انگشتر را از جعبه بیرون آورد. از گوشه ی چشم نگاه کردم؛ یک نگین سبز و درخشان بر پاشنه ای نقرهای میدرخشید. دست راستم را بلند کرد و انگشتر را بر انگشتم نشاند.
_ وقتی فهمیدم داری می آی کربلا، دادم اسم عملیاتیم یعنی «حسام» رو پشت نگینش بکنن تا همین جا بهت بدم. یادگاری من و شب اربعین.
دستم را میان پنجههایش فشرد و نوازش کرد. سر به زیر انداخت و بغض صدایش، قلبم را به آتش کشید.
_ حلالم کن بانو!
جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگینتر. نمیتوانستم پاسخ بدهم، حسی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند. همان لحظه، دانیال آمد، میانمان قرار گرفت و دستهایش را بر شانه هایمان گذاشت. بغض امانم را بریده بود. خداحافظی سردی، حواله ی مرد روزهای عاشقی ام کردم و قدم برداشتم تا از آن دو جدا شوم. نگاهم به چشمان خسته اش افتاد؛ پر از غم بودند و خسته. قدم تند کردم و بی توجه به دانیال، روی پله های ورودی مهمانسرا ایستادم. نمی دانم چرا، اما دلم هوای تماشا داشت. چرخیدم تا یک بار دیگر ببینمش. صورتش زیبا و معصوم بود، با ریشی که حالا بلندتر از قبل، آشفتگی اش را به نمایش میگذاشت. خستگی در مویرگ های چشمانش موج می زد. دلم لرزید، برای لبخند مظلومانه اش. غم چهره اش آوار شد بر خرابه های قلبم. کاش دنیا می ایستاد. نگاهم را که دید، تبسمش جان گرفت. پا جفت کرد و دست کنار شقیقه اش گذاشت برای احترامی نظامی.
با غروری بچگانه باز هم رو گرفتم از دلبری هایش.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
به هوش باش
که آینده کتابی است
که امروز می نویسی.
چیزی بنویس که فردا
از خواندن آن لذت ببری.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 اگر انقلاب نمی کردیم بهتر نبود؟
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
حافظ گشوده ام، و چه زیباست فال تو
حتماً قشنگ می شود امسال حال تو
با آن زبان فاخر و ایرانی اصیل
فرخنده باد روز و شب و ماه و سال تو
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱