eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
826 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 جمع خوبان مهر خوبان 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
برخی انسان ها شما را ترک خواهند کرد. اما آن، پایان داستان شما نیست؛ پایان نقش آنها در داستان شماست. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔑 در جهانی که قانون جنگل، حاکم است، چیست؟ در برابر وُحوش 🎤 «دکتر سعید جلیلی» 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍀🍁🍀 و عمر، شیشه ی عطر است، پس نمی‌ماند پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد که روی آینه جای نفس نمی‌ماند طلای اصل و بدل، آن چنان یکی شده‌اند که عشق، جز به هوای هوس نمی‌ماند مرا چه دوست چه دشمن، ز دست او برهان که این طبیب به فریاد رس نمی‌ماند من و تو در سفر عشق، دیر فهمیدیم قطار، منتظر هیچ کس نمی ماند «فاضل نظری» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144195453584343970.mp3
3.22M
🌿 🎶 «حکایت دل» 🎙 پرواز همای /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 اميرالمؤمنين امام علی (درود خدا بر او): «كسى كه از سخن چين پيروى كند، دوستان خود را از دست خواهد داد.» [نهج البلاغه، حكمت ۲۳۹] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
بعضی حرف ها را نباید زد! بعضی حرف ها را نباید خورد! بی چاره عقل و دل چه می کشند میان این زد و خورد. 🍀 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانه‌اش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بالا انداخت. نوجوان پرسید: «از او طلب داری؟» ــ نه. جلوتر دکانی دارم. پارچه فروشم. هر روز از او کلوچه و ذرت آب پز می‌خریدم. طعمش را می‌پسندیدم. دو سه روزی است پیدایش نیست. پیرمرد گفت: «اجاره‌اش تمام شده است. دو سه روز پیش آمد تا سکه ی ماه بعد را بدهد که عذرش را خواستم و گفتم مستأجر تازه‌ای خواهد آمد. شاید برای همین نیامده است. البته هنوز دو روز به شروع ماه بعد مانده است.» نوجوان به سمت راست اشاره کرد. ــ جلوتر یک حلوا فروشی است. نان قندی و مسقطی‌اش عالی است! امتحان کن! پشیمان نمی‌شوی! ابراهیم از دکان بیرون آمد. نتوانست به باریکه جا نگاه کند. راهش را به طرف مسافرخانه کج کرد تا نشانی را از الیاس یا آن پیرمرد بپرسد که نامش شعبان بود. با عجله تا کاروانسرا رفت و در آستان مسافرخانه ایستاد. برایش دشوار بود دوباره با الیاس رو به رو شود و از او خواهش کند تا نشانی خانه ی عموی آمال را بگوید. بازگشت. ترجیح داد بگردد و خودش آمال را پیدا کند، اما از الیاس نشانی نگیرد. خودش هم درست نمی‌دانست چرا از او بدش می‌آمد؛ شاید برای آن که از آمال به بدی یاد کرده بود یا به علت نگاه ملامتگر و خود پسندانه‌ای که داشت. ابوالفتح بیرون از دکانش روی چهارپایه‌ای نشسته بود و پوستین سفید و پر پشمی را شانه می‌کشید و مرتب می‌کرد. با دیدن چهره ی ماتم زده و رنگ پریده و نگاه خیره و مات ابراهیم از جا برخاست. ابراهیم بدون توجه به او وارد دکانش شد. طارق از جا جست و سلام کرد. ابراهیم صدایش را نشنید تا پاسخش را بدهد. روی کرسی نشست. با انبر، خاکستر داخل منقل را به هم زد تا زغال‌ها نمودار شود. دست‌ها را روی هُرم آن ها گرفت. گرم که شد، چهره ی تب‌آلودش را اندکی به طرف طارق چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ــ چه خبر؟ ــ تک و توک مشتری آمد و چند قواره‌ای کتان و مخمل به فروش رفت. همین. از روی طاقچه کاسه‌ای را برداشت که در آن تکه‌ای نان قندی و مسقطی بود. خواست تعارف کند که ابراهیم پرسید: «خانه ی عموی آمال را بلدی؟» طارق از آن سؤال ناگهانی، غافلگیر شد و کاسه را سر جایش گذاشت. سر تکان داد. ابراهیم خمیازه ای طولانی کشید و به گل‌های کوچک زغال چشم دوخت. خودش را مثل آن ها در حال خاموشی و سردی می‌دید. طارق گفت: زنی آمد و بدهکاری اش را پرداخت. پیش پای شما هم پیرمردی آمد که گفت با صاحب دکان کار دارم. نمی‌توانست منتظر بماند. گفت در فرصت دیگری دوباره می‌آید. ــ نگفت نامش چیست و چه کار دارد؟ ــ شبیه حمال‌ها و خدمتکارها بود. به نظرم گدایی آبرومند بود که آمده بود تکه پارچه‌ای بگیرد و برود. ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم‌هایش را بست. تازه یادش آمد که جز دو لقمه نان و جزغاله، صبحانه‌ای نخورده است. خسته بود و ضعف داشت. بدش نمی‌آمد ساعتی بخوابد. صدای طارق در ذهنش مانند کلوخی در آب وا رفت و ته نشین شد و دیگر چیزی نشنید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😋 پیتزا عشایری 😍 در دامان طبیعت / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙 ما را نرسیده وقت بدرود مرو! ای جاری عاشقانه، ای رود! مرو! یک عمر در انتظار تو سر کردم دیر آمده ای قرار من! زود مرو! «محسن درویش» ☘ «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba