eitaa logo
داستان راستان(داستان های کوتاه مذهبی)
3هزار دنبال‌کننده
43 عکس
9 ویدیو
0 فایل
مجموعه ای از روایت و حدیث و داستان های کوتاه آموزنده آشنایی با اداب و روش زندگی ائمه اطهار،علما،شهدا و ....
مشاهده در ایتا
دانلود
احترام به مادر بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آمده بود بیمارستان،کپسول اکسیژن می خواست؛ امانت،برای مادر مریضش.سرباز بخش را صدا زدم،کپسول را ببرد؛نگذاشت! هر چه گفتم: «امیر،شما اجازه بفرمایید.؛قبول نکرد!،خودش برداشت...» گفت: «نه!خودم می برم،برای مادرمه.» خاطره از امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی؛(جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح)! یادگاران ص ۶۹
بیت المال بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛ همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛ برداشتمشان تا چیزهایی مه می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.» گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت: «نه!!.» خاطره ای از سردار شهید مهندس مهدی باکری؛(فرمانده لشکر 31 عاشورا)
ﺩﻭ ﺭﻛﻌﺖ ﻋﺸﻖ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺭﻭﺣﺎﻧﻰ ﺷﻬﻴﺪ ﻋﻠﻰ ﺍﺻﻐﺮ ﻧﺎﺩﺭﻯ ﺟﻬﺮﻣﻰ (ﺭﺽ) ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺪﻳﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ (ﺭﻩ) ﻭ ﺍﻧﻘﻠﺎﺏ ﺍﺳﻠﺎﻣﻰ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ. ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﻭﺻﻴّﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻰ ﻧﻮﻳﺴﺪ: ﺍﺯ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺒﻠﻐﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻧﻚ، ﻗﺮﺽ ﺍﻟﺤﺴﻨﻪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻋﻠﻤﻴّﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺁﻳﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ ﻭ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﻴﻀﻴّﻪ ﻗﻢ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﻋﻠّﺖ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺒﺎﻟﻎ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺷﻬﺮﻳّﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﮔﺮﻓﺘﻪ‌ﺍﻡ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﺪﻣﻰ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ شاهدان شهر ص۴۱
شهید علی معمار بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم رفته بود کویر برا جلوگیری از رفت و آمد قاچاقچیان همونجا بود که با مشکل آب مردم روستا آشنا شد قناتهای روستا خشکیده بود و باید لایه روبی می شد سردار ماشینش رو فروخت و با پولش امکانات لازم رو خرید قنات ها رو تعمیر کرد و آب روستا راه افتاد خاطره ای از زندگی سردار شهید علی معمار منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 65
شهردار شهید(اخلاص) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آقا مهدی باکری کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمر بزند و دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد پیش ما و گفت: «شماها را امروز فرستاده اند؟» فکر کردیم از خودمان است. یکی به او گفت: «آره، آن بیل را بردار و بیا این جا مشغول شو!» او هم به روی خودش نیاورد. رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند و گفتند: «آقای شهردار! شما چرا»؟ گفت: «من و آنها نداره، کار نباید روی زمین بماند.» ما که از کارمان خجالت کشیده بودیم رفتیم بیل را از او بگیریم، نگذاشت و گفت: «شماها خیلی زحمت می کشید، من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم. این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم، حس می کنم کار شما، کار من است، شهر شما، شهر من است.» به نقل از: مجله نهال انقلاب، ش 356، دی ماه 85
شب آشتی با خدا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یکی از برادران سرباز که از خانواده ای غیر مذهبی بود و نماز نمی خواند در عملیات والفجر هشت به درجه رفیع شهادت نائل آمد . همه تعجب کرده بودیم که چرا او شهید شد امّا وقتی به سراغ یادداشتهایش رفتیم چیزهایی نوشته بود که خیلی تکان دهنده بود از جمله نوشته بود : ((قبل از عملیات ، یک شب از رزم شبانه برگشتیم ، چون آن شب خیلی خسته بودم دراز کشیدم تا بخوابم . امّا بقیه رزمنده ها به نماز خواندن مشغول شدند . در آن لحظه نسب به آنها احساس کمبود کردم و با این که آنها دوستانم بودند حس کردم خیلی با آنها فاصله دارم . ناگهان به گریه افتادم . در همان لحظه با خدای خود عهد کردم همیشه به یاد او باشم و نماز بخوانم . بلافاصله وضو گرفتم و در کنار یکی از برادارنی که خیلی دوستش داشتم مشغول نماز خواندن شدم . من آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم ، شب آشتی با خدا یا با خودم بود)) . پس از شهادت آن رزمنده عزیز خانواده اش هم تغییر عقیده دادند و نماز خوان شدند جا نماز معطّر، ص 20
اذان، تلفن خدا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم. به نقل از: مجله خیمه، شماره 8، آبان 82، ص 22
چمران آذربایجان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شهید سید رفیع رفیعی در سال 1341، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و در خانواده ای متدین دیده به جهان می گشاید. از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی، شاگرد ممتاز و برگزیده می شد. شاخصه دیگر سید رفیع، حساسیت بیش از حد در مورد استفاده از وقتش بود، چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند. او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد. ایشان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، پس از اخذ دیپلم و به سبب انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، موقتاً به همکاری با سپاه پاسداران روی می آورد تا پس از بازگشایی دانشگاه ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنوی آن زمان سپاه چنان او را شیفته می کند که دیگر برای همیشه قید دانشگاه را می زند. او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان، به عنوان مربی عقیدتی و نظامی، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می کند که پس از شروع جنگ، نیروی زیادی از آنجا راهی جبهه می شوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان می رود و توفیق می یابد تا در کنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باکری، سهمی در پیروزی عملیات طریق القدس داشته باشد. او را برخلاف میل باطنی اش در تبریز نگه می دارند تا از وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند. سید رفیع ابتدا زیر بار این امر نمی رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به او تکلیف می کنند و مجبور به ماندن می شود، چنان مردانه و با صلابت، قدم در میدان می گذارد که همگان را به تحیر وا می دارد، چنانچه به سبب نبوغی که از خود نشان می دهد، به زودی نزد دوستانش ملقب می گردد به «چمران آذربایجان». خاطراتی به یاد ماندنی از ایشان به جای مانده که از زبان برادر ایشان نقل می شود: مسیرهای دوگانه برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. اتفاقاً سید رفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین که پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله کمی دنبالش رفت. مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف کرد: «اون روز قصد داشتم با تاکسی و این جور چیزها برم سرکار. هنوز توی کوچه چند قدمی نرفته بودم که رفیع با لندرور کنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو که رسیدیم، نگه داشت. بعد از این که کلی ازم معذرت خواهی کرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یکی بود، از این جا راه پادگان از راه کارخانه شما جدا می شه، من دیگه بیشتر از این نمی تونم خدمتت باشم». ادامه دارد....
برنج سهمیه ای و عدالت با این که از پادگان سیدالشهدا علیه السلام تا خانه ما، سی ـ چهل کیلومتر بیشتر فاصله نبود و سید رفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر می آمد خانه؛ همین عاملی شده بود تا هروقت که می آمد خانه، مادرم با او مثل یک مهمان برخورد کند و سعی می کرد غذای خوبی بپزد. یکی از شب ها که او آمده بود، برنج مان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یک غذای حاضری درست کرد. سر سفره از سید رفیع عذر خواست و به او گفت که برنج ما تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای خوبی بپزد. آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه بود. شاید همین باعث شد تا سید رفیع بگوید: «ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج کیلو برنج دادن، ان شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می آرم برای شما». از آن جریان نزدیک یک سال گذشت و از برنج خبری نشد! یک روز مادر به شوخی به او گفت: «رفیع جان! پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟» مثل کسی که خجالت بکشد، چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فکر کردم، دیدم خیلی های دیگه هستن که از شما به اون برنج محتاج ترن؛ برای همین هم، هر کار کردم، دلم راضی نشد اون رو بیارم این جا». از این کارش ناراحت شدم؛ گفتم: «اخوی! ناسلامتی اون برنج سهمیه شما بود، چراغی که به خونه رواست...» ما زن بیوه ای در محله داشتیم که با کار کردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چند تا بچه قد و نیم قد را به تنهایی می کشید و بزرگشان می کرد. یکی از بچه هایش هم ناقص الخلقه بود. آن روز سید رفیع برایم او را مثال زد و گفت: «هر وقت عدالت دولت به حدی رسید که این برنج مجانی رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول می کنم، ولی تا وقتی که این طوری نشه، نه». ادامه دارد....
سرمه بیداری یکی از همرزمان ایشان تعریف می کند: «چند ماهی را که پیش سید رفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری بود که در مجموعه نیروهای پادگان می خوابید و سحرها اولین نفر بود که بیدار می شد. یک شب از سر کنجکاوی رفتم پشت در اتاق تا ببینم چه کار می کند. شنیدم با صدای دلنشینی شروع کرد به خواندن قرآن. نزدیک یک ساعت، آن صدای دلنشین را از توی راهرو می شنیدم. بعد از آن چند رکعت نماز خواند. این برنامه هرشب سید رفیع بود؛ یعنی بین ساعت یک و دو شب می خوابید. خیلی هم مواظب بود کسی متوجه برنامه اش نشود». برات شهادت چند ماه بود می خواست برود جبهه، نمی گذاشتند. می گفتند: این جا (پادگان) به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم. این مسئله خیلی رنجش می داد. یک بار از باب دلداری به او گفتم: «داداش جان! تو اگر بخوای پادگان رو ول کنی، کسی مثل خودت پیدا نمی شه که جای تو رو پر کنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلی ها هستن که جای تو رو پر کنن». گفت: «من یک چیزی رو فهمیدم، اونم این که عمل هر کسی رو تو نامه اعمال خودش می نویسن، ما این همه بچه های مردم رو تشویق می کنیم بِرَن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می شیم حکایت زنبور بی عسل». سال شصت و دو، ایام عید، یک روز از خواب که بیدار شدم، دیدم سید رفیع هنوز سر سجاده اش نشسته. از همان لحظه های اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. یکی ـ دو ساعت مانده به ظهر، می خواست برود جایی. موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشکر سی و یک عاشورا بود. می دانستم که بازهم فرم درخواست اعزام را پر کرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه اش دارد. حسب تجربه ای که از دفعه های قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه اش امضا نخواهد شد. حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنه ای را داشت که بعد از مدت ها به آب رسیده باشد. برگه را دستش گرفته بود. با خوشحالی نشانم داد و گفت: «بالاخره بهم حکم مأموریت دادند». چند روز بعد از شهادتش، رفقایی که آن روز در ستاد اعزام نیرو او را دیده بودند، می گفتند: «حکمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان رحمه الله گرفتم». ادامه دارد...
صدایی از بهشت سید عزیز رفیعی ـ برادر شهید ـ می گوید: «تا مدتی بعد از شهادت سید رفیع، اوضاع روحی من به هم ریخته بود. در آن ایام چون صبح ها خواب می ماندم، همیشه مادرم مرا برای نماز بیدار می کرد. نماز می خواندم و صبحانه ای می خوردم و می رفتم سرکار. یک روز وقتی چشم باز کردم، دیدم آفتاب زده و هوا روشن است. بلند شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم او هم خواب است. اولین حدسی که زدم، این بود که شاید خودش هم برای نماز بیدار نشده، ولی چنین چیزی اصلاً سابقه نداشت. به هرحال، بیدارش کردم و گفتم: «مادر چرا منو بیدار نکردی؟ نمازم رفت، کارم دیر شد». دیدم با تعجب دارد نگاهم می کند. گفت: «تو مگه خودت بیدار نشدی؟» گفتم: نه! آن روز تا برای او قسم نخوردم، باور نکرد که من خواب مانده بودم. تازه آن وقت بود که به شدت گریه اش گرفت و دست و پایش به لرزه افتاد. او سحر آن روز، مثل همیشه بلند می شود برای نماز. می بیند کسی توی حیاط دارد اذان می گوید. صدایش خیلی شبیه همان صدای خوش سید رفیع بوده است. مادرم فکر می کند من هستم که دارم اذان می گویم. در دل تحسینم می کند و می گوید: «بارک اللَّه، سیدعزیزم خودش بلند شده و چقدر قشنگ داره اذان می گه!» آن شب هیچ کس دیگر هم در خانه مان نبود که اذان گفتن را بیندازیم گردن او.
فرازی از وصیت نامه شهید سید رفیع رفیعی «ای ملت بپا خاسته ایران، اگر شما لحظه ای غفلت کنید و امامتان را بی یاور بگذارید، از یک ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مؤاخذه بکشانم؛ حتماً چنین انسان هایی در آن روز مفتضح خواهند شد. ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی تر ایمان، همت و جدیت نمایید. ـ قرائت قرآن را به شکل ملکه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید. ـ به پیش بتازید و چنان به تشکیلات و صف های عنکبوتی دشمنان و خائنین به اسلام حمله ور شوید که قدرت تفکر را از آنان سلب کنید و چنان به آتش بکشید آنها را که دود آن، آسمان جهل شان را تاریک تر نماید».[1] مقامشان عالی و راهشان پررهرو باد.