برادران و خواهران من!..
شهـید مصطفی صـدرزاده❤️
#برادر_شهیدم
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#دلتنگی_شهدایی ❤️
نبودنت به من فهماند
بی تو
سوءتفاهم است
تمامِ بودن هـا...☘
سیدابراهیم قبل از شهادت کنار مزار خودش (:
#شهید_مصطفی_صدرزاده❤️
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
21.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معجزهشهدا #روایتشهید_اذان_گو
#سرداراحمدحاجتی 🎤
🥀خاطرهای جانسوز سردار پاسدار احمد حاجتی از لحظه #تفحص یک مؤذن شهید، وقتی یک سرباز حین پست دهی صدای اذان گفتن این شهید را می شنود.
#شهدازندهاند🌹
#امامزمانعج
#اللهمعجللولیکالفرج
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱حال و هوای زائرین و خادمین معراج شهدای اهواز در شام میلاد حضرت امام حسین (ع) که به پرچم آن حضرت متبرک شد، رنگ و بویی دیگر گرفت.
#معراج_شهدا
#راهیان_نور
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
به دو چیز خیلی حساس بود
موهاش
موتورش
قبل از رفتن به سوریه هم موهاشو تراشید هم موتورشو به دوستش بخشید
بدون هیچ وابستگی رفت...!!
شهید محمدرضا دهقان🕊🌹
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
آخر میوه فروشی های بازار یک پیرمرد نحیف میوه میفروخت.
از بساط کوچک و میوه های لک دار ش معلوم بود که خریداری نداره اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت به نام شهید رجایی...🌷
آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس
به دوستانش هم می گفت این پیرمرد چند سر عائله داره از او خرید کنین...
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#زندگی_به_سبک_شهدا
🌿شهید مدافعحرم #رضا_حاجی_زاده 🌿
✨همسر شهید نقل میکنند: رضا میدانست که من طاقت دوریاش را ندارم. بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی!
✨او اصلا حرفی نمیزد. وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در؛ چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم. آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم.
✨او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل. اصلا دادزدن بلد نبود...
#رفیق_شهیدم
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🍃قسمتۍازوصیتنامہاشنوشتہبود:
سختاستڪہمنسنگمزارداشتہباشم
درصورتۍڪہحضرتفاطمہ
بۍنشانباشد..🖐🏽
#شھیدمرتضۍعبداللھی
#شهیدانھ
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_هفت
مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا من رو سوزوندی کبرا آروم بگیر.
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگیم از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیام رازی وجود داشته. رازی نگفتنی انگار همه چیز به هم مربوط میشد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم باشم و خدا.
در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا.
زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد.
با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.