eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️انتشار برای اولین بار : ✅ هر وقت که آیه أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ را میخوانید برای اینکه دعایتان مستجاب شود در کلمه "مضطر" دو نفر را یاد کنید تا دعایتان مستجاب شود. 👈نفر اول یوسف زهرا (عج الله تعالی فرجه الشریف) 👈نفر دوم حضرت امام خامنه ای (ادام اللّه ضل العالی) 🔺امروز این سید بزرگوار مقام معظم رهبری مانند مولایش امام زمان(عج الله) مضطر و غریب است. 👌مضطر واقعی امام زمان(عج الله) و حضرت آقا سید علی خامنه ای هستند.💔 📚نکاتی از مجموعه دار و ندار استاد مهدی دشیری ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #── ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با صدای آیفون به خیال اینکه آنالی اومده از کنار مامان بلند شدم و به سمت آیفون پرواز کردم . با دیدن تصویر مژده و مرتضی با داد گفتم. - مامان ! اینا اینجا چی کار میکنن ؟! مامان دستپاچه به سمتم اومد . + کی ؟! - مژده ! مامان بگو من خونه نیستم ، مامان تو رو خدا بگو من نیستم . + برو اون ور ببینم . با دیدن مژده لبخندی زد و آیفون رو برداشت و در رو براشون باز کرد . سریع به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو بستم . چند تا نفس عمیق کشیدم ‌. خدایا این کارو با من نکن ! با صدای گوشیم به سمتش حمله کردم و روی بی صدا گذاشتمش . یه پیغام از طرف آنالی بود . " مروا امشب تولد بابامه ، کلا فراموش کرده بودم امروز نمیتونم بیام ، باید برم خرید ." خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که صدای مامان بلند شد . + دخترم بیا پایین ، مژده جان اومده . مامان من با تو چی کار کنم آخه ! به سمت کمد رفتم و لباس های مناسبی پوشیدم. چون مرتضی رو هم دیده بودم، احتمال داشت بیاد . یه چادر با گل های ریز محمدی سرم کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم . بعد از مطمئن شدن از پوششم، اومدم بیرون. از پله ها پایین اومدم و به سمت مبلی که مژده اونجا نشسته بود قدم برداشتم. مژده با دیدن من بلند شد و ناباور بهم خیره شد. + ‌سلام . لبخندی زدم . ‌- سلام . خوبی ؟! بابا ، مامان خوبن ؟! چرا بلند شدی ، بشین عزیزم ‌، راحت باش . +الحمدالله. مامان و بابا هم خوبن. سلام رسوندن. - شکر. روی مبل روبرویش نشستم . - خوش اومدی ، خیلی خوشحال شدم . مامان جان یه لیوان شربت میاری ؟! ‌+ نه نه ممنون ، میخوام سریع برم . مرتضی دم در منتظره . - ای بابا دختر ! این چه کاریه ؟! به آقا مرتضی بگو بیان داخل ، زشته دم در . دستپاچه گفت : + نه باید برم . فقط اومدم اینجا ازت چند تا سوال بپرسم . با اینکه می دونستم قراره چه چیزی بپرسه اما ابرویی بالا انداختم . - جانم بگو . + مروا دلیل اون کارت چی بود ؟! اون شب کجا رفتی ؟! چه جوری برگشتی تهران ؟! نترسیدی فرار کردی ؟! لبخند کج و کوله ای زدم . - ببین مژده من با تو رو در بایستی ندارم . خودت بهتر از من همه چیز رو میدونی ! اون روز رو یادته که به آقای حجتی گفتم شهدا رو توی خواب دیدم و بهش گفتم اونجا رو بگردن بلکه پیداشون کنن ! ایشون در جواب چی گفتن ؟! گفتن که هزیون میگم ، توهم زدم ! بعدش من رفتم اونجا رو گشتم ، دیدی جلوی همه یه کشیده خابوندن توی گوشم ؟! دیدی مژده ‌؟! دیدی ؟! با چه رویی اونجا می موندم ، مژده ! با چه رویی ! توی این سفر خیلیا برام ثابت شدن ، آدم ها رو باید توی همچین مواقعی شناخت . بغض کردم ، سرم رو پایین انداختم و با لبه های چادرم بازی کردم . + آره بهت حق میدم ازش دلخور باشی . اما مروا ... مروا آقای حجتی آدم منطقی هست قطعا برای این کارش دلیلی داشته ! از طرفی اون شب هم تو یکی زدی توی گوشش خب الان یک یک شدید دیگه ! - کتک زدن من با کتک زدن آقای حجتی فرق میکنه ! + واقعا نمی دونم چی بگم ! اون شب تا صبح آقای حجتی نیومد ، وجب به وجب خوزستان رو دنبالت گشته بود ! روز آخر هم مرتضی و بنیامین به زور راضیش کردن که برگرده تهران وگرنه اگر دست خودش بود بازم میگشت ، اینقدر میگشت تا پیدات کنه . اومدم اینجا بگم که دیشب که دیدمت حسابی شکه شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم آقا کاوه برادرت باشن ، حتی به اینکه فامیلیتون هم شبیه هم هست دقت نکرده بودم . دیشب خیلی خوشحال شدم که دیدمت برای همین به آیه زنگ زدم و همه چیز رو براش توضیح دادم . اون هم به آقا آراد گفته بود ، طفلک می خواسته همون دیشب بیاد دیدنت و از دلت در بیاره چون حدس می زد که ازش دلخور باشی و حسابی عذاب وجدان داشت اما خب دیر وقت بود . با لحن سردی گفتم : - من نمی خوام ببینمشون ! اصلا مژده ! به هیچ عنوان نمی خوام دوباره با آقای حجتی و خانوادش روبرو بشم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 - ازشون دلخور نیستم ، همون موقع بخشیدمشون و براشون آرزوی خوشبختی کردم. با صدای زنگ موبایل مژده، ادامه ندادم و نگاهم رو بهش دوختم. + باشه ، اومدم . - آقا مرتضی بودن ؟! +آره بنده خدا عجله داشت اما چون دیشب به من قول داده بود میارتم اینجا، دیرش شد. سریع بلند شد که همراهش بلند شدم . - وای خیلی بد شد دم در ایستادن . خیلی خوشحال شدم دیدمت، بازم شرمنده که نگرانتون کردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + گذشته ها گذشته دختر جان . خداحافظ . با خنده گفتم : - من نمیگم خداحافظ میگم به امید دیدار چون قراره کم کم رفت و آمدت به این خونه بیشتر بشه مگه نه ؟! و چشمکی حواله اش کردم ، از خجالت سرخ و سفید شد که با خنده گفتم : - حالا جوابت چیه عروس خانوم ؟! نگاهی به آشپزخونه کرد و وقتی دید مامانم نیست گفت : + وقتی خواهر شوهرم تو باشی چرا جوابم منفی باشه . صدای خنده دوتامون بلند شد. -تو که این داداش ما رو کشتی تا یه بله رو بدی. مژده نمیدونی با چه آب و تابی ازت تعریف میکرد. تو ذهن من یه فرشته زیبا بودی اما وقتی دیدمت ... قیافم رو چندش کردم که با چشماش برام خط و نشون کشید و گفت: +خب؟! ادامه بده . با خنده گفتم: -نه دیگه میترسم من رو بزنی. + نچ نچ نچ ، از الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری . خدا به دادم برسه. - خیلیم دلت بخواد عروس جان . خواهر شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری؟! چشماش شیطون شد و جواب داد. +میدون تره بار. - چی؟! دویدم دنبالش که فرار کرد ، و از خونه خارج شد . منم دنبالش رفتم که ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 منم دنبالش رفتم که با دیدن آقا مرتضی که بهم خیره شده بود آب دهنم رو قورت دادم و خجول چادرم رو مرتب کردم. - سلام آقای محمودی ، خوب هستید ؟! شرمنده معطل شدید به مژده جان گفتم بهتون بگن که بیاید داخل اما گفتند که عجله دارید . سکوت کرد ، حدس میزدم که بخاطر تغییر در سبک پوششم کمی شکه شده . با بلند کردن سرم ، سرفه ای کرد . + سلام خانم فرهمند . خداروشکر ممنون . بله عجله داشتم ، با اجازه . آقا مرتضی سوار ماشین شد . مژده هم چشمکی نثارم کرد و اون هم سوار شد. چند دقیقه ای به مسیر رفتنشون خیره شدم ، به سمت در حیاط برگشتم که ماشین کاوه با سرعت کنار پام ترمز کرد . با داد گفتم : - چه خبرته کاوه ! آروم تر ! دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد . نگاهی به چادر گل گلیم انداخت . + این چه سر و وضعیه ! برو تو خونه. برای غیرتی شدنش کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن . به کوچه نگاهی انداختم ، کسی نبود . برای یک لحظه یه فکر شیطانی در ذهنم تداعی شد . صورتم رو غمگین کردم و به سمت کاوه رفتم و گفتم : - داداش تو اینقدر خوبی که هر کسی لیاقتت رو نداره . چیزی که زیاده ، دختره ، خودم میگردم یه دختر خوب برات پیدا میکنم . کاوه مضطرب گفت: + م ... منظورت ... چ ... چ ... چیه؟! چشمام رو پر اشک کردم و گفتم: - یعنی ... چیزه ... مژده ... مژده جوابش م ... نذاشت ادامه بدم و سریع به طرف ماشینش رفت . خواستم دنبالش برم و بگم جوابش مثبته که سریع ماشین رو روشن کردم و تا آخرین حد ممکن گاز داد که ماشین از جاش کنده شد . با رفتن کاوه ، منم پریدم تو خونه و شروع کردم به بلند بلند خندیدن . اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد . ببین عشق مژده باهاش چیکار کرده . بیچاره داداشم . لااقل صبر نکرد خبرو بهش بدم . شیرینی هم که پَر . هعی باید دنبال یه منبع پول دیگه ای باشم . به داخل خونه رفتم که با مامان مواجه شدم . + کجا بودی؟! دیگه داشتم نگران میشدم ! با تعجب گفتم: - نگران من ؟ +آره دیگه. یه دختر مجرد و خوشگل که کلی هم خواستگار داره ، قطعا دشمن هم زیاد داره. مامان چرا امروز اینقدر عجیب شده ؟! شونه بالا انداختم و یه خیار از توی ظرف میوه ای برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم . + عه! دختر این چه وضع میوه خوردنه؟ مثل یه دختر خوب و متشخص بشین و پوستش رو بگیر. - وا. مامان چی میشه آخه ؟! نترس من ور دل خودت میترشم . + این چه حرفیه ! دختر باید عفت کلام داشته باشه . یا خدا ! اینجا چه خبره؟! اگر یکم دیگه ادامه بدادم قطعا دعوا میشد برای همین با برداشتن یه سیب بلند شدم و به اتاقم رفتم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین . کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ... نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم . به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه . امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود . من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم . اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره . با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ، روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . مامان با دیدنم دستپاچه گفت : + برو تو اتاقت . - اِ وا ، مامان ‌! مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟! اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته ! مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت . در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند . من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم . صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم . عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد . + به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین ! وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله . لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم . - سلام بر عمه زلی خودم . چطور مطوری عمه ؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود . + آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه . دل منم برات تنگ شده بود . سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم . از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم : - سلام پسر عمه خوش اومدید . لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت : + سلام مروا خانوم ، ممنونم . چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود . از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود . با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 رو به عمه گفتم : - مهسا چرا همراهتون نیومده ؟! استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت . + امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند . وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت. با تعجب نگاهم رو بهش دوختم . - مگه مهسا ازدواج کرده ! خنده ای کرد . + اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ... کلافه نفسش رو بیرون فرستاد . + آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده . علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم. مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ... بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن . + خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید . نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم . به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود. از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم . به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم . چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد . با دستم به گلدون ها اشاره کردم . - بفرمایید بریم اونجا ... خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم . بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم نشست . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « زنگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ 🍃🕊 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
شـــــ‌هدا🕊 نـگاه هایتـاݩ گاهـے نگراݩ استـــ گاهـے ناراحتـــ شایـد هم دݪگیـر اما هر چه هستـــ هیچگاه سایـه ے چشمهایتاݩ را از سـرماݩ برندارید نـگاهماݩ ڪنید 🥀شهدا گاهی نگاهی 🌷 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 صبحتون شهدایی ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #── ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──