💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
#فصل_دوم🌻
- ازشون دلخور نیستم ، همون موقع بخشیدمشون و براشون آرزوی خوشبختی کردم.
با صدای زنگ موبایل مژده، ادامه ندادم و نگاهم رو بهش دوختم.
+ باشه ، اومدم .
- آقا مرتضی بودن ؟!
+آره بنده خدا عجله داشت اما چون دیشب به من قول داده بود میارتم اینجا، دیرش شد.
سریع بلند شد که همراهش بلند شدم .
- وای خیلی بد شد دم در ایستادن .
خیلی خوشحال شدم دیدمت، بازم شرمنده که نگرانتون کردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم.
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ گذشته ها گذشته دختر جان .
خداحافظ .
با خنده گفتم :
- من نمیگم خداحافظ میگم به امید دیدار چون قراره کم کم رفت و آمدت به این خونه بیشتر بشه مگه نه ؟!
و چشمکی حواله اش کردم ، از خجالت سرخ و سفید شد که با خنده گفتم :
- حالا جوابت چیه عروس خانوم ؟!
نگاهی به آشپزخونه کرد و وقتی دید مامانم نیست گفت :
+ وقتی خواهر شوهرم تو باشی چرا جوابم منفی باشه .
صدای خنده دوتامون بلند شد.
-تو که این داداش ما رو کشتی تا یه بله رو بدی.
مژده نمیدونی با چه آب و تابی ازت تعریف میکرد.
تو ذهن من یه فرشته زیبا بودی اما وقتی دیدمت ...
قیافم رو چندش کردم که با چشماش برام خط و نشون کشید و گفت:
+خب؟!
ادامه بده .
با خنده گفتم:
-نه دیگه میترسم من رو بزنی.
+ نچ نچ نچ ، از الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری .
خدا به دادم برسه.
- خیلیم دلت بخواد عروس جان .
خواهر شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری؟!
چشماش شیطون شد و جواب داد.
+میدون تره بار.
- چی؟!
دویدم دنبالش که فرار کرد ، و از خونه خارج شد .
منم دنبالش رفتم که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
#فصل_دوم🌻
منم دنبالش رفتم که با دیدن آقا مرتضی که بهم خیره شده بود آب دهنم رو قورت دادم و خجول چادرم رو مرتب کردم.
- سلام آقای محمودی ، خوب هستید ؟!
شرمنده معطل شدید به مژده جان گفتم بهتون بگن که بیاید داخل اما گفتند که عجله دارید .
سکوت کرد ، حدس میزدم که بخاطر تغییر در سبک پوششم کمی شکه شده .
با بلند کردن سرم ، سرفه ای کرد .
+ سلام خانم فرهمند .
خداروشکر ممنون .
بله عجله داشتم ، با اجازه .
آقا مرتضی سوار ماشین شد .
مژده هم چشمکی نثارم کرد و اون هم سوار شد.
چند دقیقه ای به مسیر رفتنشون خیره شدم ، به سمت در حیاط برگشتم که ماشین کاوه با سرعت کنار پام ترمز کرد .
با داد گفتم :
- چه خبرته کاوه !
آروم تر !
دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد .
نگاهی به چادر گل گلیم انداخت .
+ این چه سر و وضعیه !
برو تو خونه.
برای غیرتی شدنش کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن .
به کوچه نگاهی انداختم ، کسی نبود .
برای یک لحظه یه فکر شیطانی در ذهنم تداعی شد .
صورتم رو غمگین کردم و به سمت کاوه رفتم و گفتم :
- داداش تو اینقدر خوبی که هر کسی لیاقتت رو نداره .
چیزی که زیاده ، دختره ، خودم میگردم یه دختر خوب برات پیدا میکنم .
کاوه مضطرب گفت:
+ م ... منظورت ... چ ... چ ... چیه؟!
چشمام رو پر اشک کردم و گفتم:
- یعنی ... چیزه ... مژده ... مژده جوابش م ...
نذاشت ادامه بدم و سریع به طرف ماشینش رفت .
خواستم دنبالش برم و بگم جوابش مثبته که سریع ماشین رو روشن کردم و تا آخرین حد ممکن گاز داد که ماشین از جاش کنده شد .
با رفتن کاوه ، منم پریدم تو خونه و شروع کردم به بلند بلند خندیدن .
اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد .
ببین عشق مژده باهاش چیکار کرده .
بیچاره داداشم .
لااقل صبر نکرد خبرو بهش بدم .
شیرینی هم که پَر .
هعی باید دنبال یه منبع پول دیگه ای باشم .
به داخل خونه رفتم که با مامان مواجه شدم .
+ کجا بودی؟!
دیگه داشتم نگران میشدم !
با تعجب گفتم:
- نگران من ؟
+آره دیگه.
یه دختر مجرد و خوشگل که کلی هم خواستگار داره ، قطعا دشمن هم زیاد داره.
مامان چرا امروز اینقدر عجیب شده ؟!
شونه بالا انداختم و یه خیار از توی ظرف میوه ای برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم .
+ عه!
دختر این چه وضع میوه خوردنه؟
مثل یه دختر خوب و متشخص بشین و پوستش رو بگیر.
- وا.
مامان چی میشه آخه ؟!
نترس من ور دل خودت میترشم .
+ این چه حرفیه !
دختر باید عفت کلام داشته باشه .
یا خدا !
اینجا چه خبره؟!
اگر یکم دیگه ادامه بدادم قطعا دعوا میشد برای همین با برداشتن یه سیب بلند شدم و به اتاقم رفتم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین .
کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ...
نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم .
به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه .
امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود .
من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم .
اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره .
با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ،
روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مامان با دیدنم دستپاچه گفت :
+ برو تو اتاقت .
- اِ وا ، مامان !
مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟!
اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته !
مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت .
در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند .
من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم .
صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم .
عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد .
+ به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین !
وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله .
لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سلام بر عمه زلی خودم .
چطور مطوری عمه ؟!
چقدر دلم برات تنگ شده بود .
+ آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه .
دل منم برات تنگ شده بود .
سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم .
از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم :
- سلام پسر عمه خوش اومدید .
لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت :
+ سلام مروا خانوم ، ممنونم .
چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود .
از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود .
با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
رو به عمه گفتم :
- مهسا چرا همراهتون نیومده ؟!
استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت .
+ امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند .
وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت.
با تعجب نگاهم رو بهش دوختم .
- مگه مهسا ازدواج کرده !
خنده ای کرد .
+ اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ...
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد .
+ آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده .
علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم.
مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ...
بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن .
+ خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید .
نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم .
به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود.
از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم .
به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم .
چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد .
با دستم به گلدون ها اشاره کردم .
- بفرمایید بریم اونجا ...
خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم .
بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم
نشست .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
شـــــهدا🕊
نـگاه هایتـاݩ
گاهـے نگراݩ استـــ
گاهـے ناراحتـــ
شایـد هم دݪگیـر
اما هر چه هستـــ
هیچگاه سایـه ے چشمهایتاݩ را
از سـرماݩ برندارید
نـگاهماݩ ڪنید
🥀شهدا گاهی نگاهی
#صبحتون_شهدایی 🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
صبحتون شهدایی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#صرفاجهتاطلاع . .
ولے حتے اگه شده
پول توجیبے هاتون و جمع ڪنید و
در ماه
یڪ ڪتاب شهید بخرید و
مطالعه ڪنید!!!
حال وهوای شهدا، رفتارها
سبڪ زندگیشون و اخلاص درڪارهاشون
روح آدم رو صیقل میده•.🌸
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
غروبهای دمشق دلگیر است،🥺
کافیست دلت گیر باشد،🥺
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
سینه ات میسوزد به غربت بی بی که فکر میکنی،😭 دور از برادران و پدر و مادر باشی😔
و گروهی کافر هم چشم به حرمت حریمت... داشته باشند؟😱
🔸ندای "هل من ناصر ینصرنی"🌷 حسین (ع)
سالهاست که در گوش تاریخ میپیچد و میپیچد،
مگر میشود شیعه باشی و نشنوی؟
🔸سید ابراهیم که باشی صدای مولایت و
تلخی غربت عمه ات، آرامت نمیگذارد...
اینجا برای پرگشودن پرنده ای چون تو،
کوچک است و حقیر،🌺
و تو مرد رفتنی و پای ماندن نداری...👌
🔸سید ابراهیم که باشی جانت کف دستانت است پیشکشش میکنی به امام زمانت و به نایب برحقش امام خامنه ای...🌻
🔸منزلگه آخر کاروان کرب و بلا، شام است،
اگر در نینوا جامانده ای،🌷
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🗓️1400/8/26
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید صدرزاده #مصطفی_صدرزاده #سید_ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم #شهید_حسین_معز_غلامی #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #شهید_رحمان_مدادیان #باشهداتاشهادت #شهیدان_مدافع_حرم #مدافعان_حرم #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #حضرت_زینب #حضرت_علی_اصغر #شهدای_گمنام #سوریه #چهارشنبه_های_امام_رضایی #امام_رضایی_ها #حجاب #باب_الجواد #جمکران #سشنبه_های_مهدوی #مهدویت #نهج_البلاغه
https://www.instagram.com/p/CWX5MowIRto/?utm_medium=share_sheet
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه58
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه58
62 - به راستی حکایت واقعی [مسیح] همین است و معبودی جز خدا نیست، و خداوند است که یقینا، شکست ناپذیر حکیم است
63 - پس اگر رویگردان شدند، [بدان که] بیتردید خدا به [حال] مفسدان آگاه است
64 - بگو: ای اهل کتاب! بیایید بر سر سخنی که میان ما و شما مشترک است بایستیم که جز خدا را نپرستیم و کسی را با او شریک نکنیم و هیچ کس از ما دیگری را به جای خداوند صاحب اختیار نگیرد پس اگر [از این پیشنهاد] اعراض کردند بگویید: شاهد باشید که ما سر به فرمان خداییم
65 - ای اهل کتاب! چرا در بارهی ابراهیم محاجّه میکنید در حالی که تورات و انجیل نازل نشد مگر بعد از او! آیا تعقل نمیکنید!
66 - هان! شما همان کسانی هستید که در آنچه به آن علم دارید، محاجّه کردید، [ولی] چرا در بارهی موضوعی که نسبت به آن آگاهی ندارید محاجّه میکنید! و خدا میداند و شما نمیدانید
67 - ابراهیم نه یهودی بود و نه نصرانی، بلکه موحّدی فرمانبردار بود و از مشرکان نبود
68 - در حقیقت نزدیکترین مردم به ابراهیم کسانی هستند که از او پیروی کردند و نیز این پیامبر و کسانی که به او گرویدهاند و خدا سرپرست مؤمنان است
69 - گروهی از اهل کتاب آرزو دارند که شما را گمراه کنند، ولی جز خودشان را گمراه نمیکنند و نمیفهمند
70 - ای اهل کتاب! چرا آیات الهی را انکار میکنید با این که شما [به حقانیت آن] گواهید
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c