eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9.7هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋•° اگہ‌خۅاستےتعࢪیفےبراےشھیدپیداڪنے، بگۅ: باࢪان :)💧 حُسنِ‌باران‌این‌اسٺ‌ڪه‌‌زَمینیسٺـ ، ۅݪےآسمانےشده‌ۅبہ‌امدادزمین‌مےآید !. 🌱 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌱توی روستاهای محروم فریدن کار جهادی میکردند... خودش می‌نشست پشت لودر و برایشان جاده درست میکرد یا انبار نگهداری گندم یا حتی زمین بازی برای بچه‌ها ... کارهای فرهنگی هم میکردند... دیدم دختران روستا چادر به سر دارند، به جواد گفتم اینها که لباس محلی دارند... گفت ما برایشان چادر آورده‌ایم... 🌷 کانال مصطفی رسول هادی دلها👇 @shmostafa_rasol_hadi -------»»♡🌷🌷🌷♡««-------
🌷شهید خلبان عباس بابایی 🌷تاریخ شهادت : عید_قربان با وجودی که قرار بود خود را به سرزمین وحی و مراسم صحرای عرفات کنار همسرش برساند اما صبح عید_قربان از خواب بودن دوستش،استفاده کرد و به جای او به ماموریت رفت.. همسرش می گوید: منتظر آمدنش بودم و او را کنار چادرهای عرفات دیدم... اما انگار زمان دیدنم با زمان شهادتش یکی بود او بعد از شهادت به وعده اش عمل کرد.... کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ ... کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨باشدحرام شیرحلالی که خورده ام✨ 🍃روزی اگرساده زخون شمابگذرم🍃 شب جمعہ ست دلم در حرم خون خداست نقش در دیده ے من منظره ے کرببلاست دست برسینہ سلامے بدهم بر آقا چشم گریان شده از بهر حسین زهراست 🥀 ❤️✋🏻 ❣اللهم عجل لولیک الفرج ❣ اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم کانال مصطفی رسول هادی دلها👇 @shmostafa_rasol_hadi -------»»♡🌷🌷🌷♡««-------
گـویَنـد چِـرآ دِل بـه شَهـیـدان دادي؟ واللّٰه کِـه مَـن نَـدادَم آنهـآ بُردَنـد...🕊✨ 🍃 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
💠 دائم الوضو 🌷شهید صیاد شیرازی همیشه با وضو بود.تأکید می کرد که هر کاری را با وضو انجام بدهیم، چرا که در آن صورت چنین کاری باعث رضای حضرت حق است. 💦 هربار که وضوی خود را تازه می کرد با خنده می گفت: این وضوی تازه نماز خواندن دارد و آنگاه دو رکعت نماز حاجت به جا می آورد. 🌸🌼☘️در برابر خداوند خاضع بود و بندگی می کرد و بزرگترین مشکلات را به راحتی پشت سر می گذاشت۰ 🌷 کانال مصطفی رسول هادی دلها👇 @shmostafa_rasol_hadi -------»»♡🌷🌷🌷♡««-------
❤️قصّه دلبری ❤️۳۶ میگفت:(افغانستانیا شیعه واقعی هستن).و از مردانگی هایشان تعریف می‌کرد.از لابه لای صحبت هایش دستگیرم میشد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند.برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند.خودش هم اگر در محرّم و صفر مأموریت میرفت.یک عالمه کتیبه و پرچم و این طور چیزها میخرید و می‌برد. میگفت:(حتی سُنی ها هم اونجا باما عزاداری میکنن.)یا میگفت:(من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن.)جوّ هیئت خیلی بهش چسبیده بود.از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می‌انداخت. کم کم می‌خوابید. من هم شب ها بیدار بودم.اگر می‌دانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد،بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.وقتی میگفت (میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم.)می‌دانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند.زمانی که برای عملیات میرفتند،پیش می‌آمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم.یک دفعه که دیر آنلاین شد،شاکی شدم که (چرا در دسترس نیستی؟دلم هزار راه رفت.دلم هزار راه رفت).نوشت :(گیر افتاده بودم)بعداز شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.فکر میکردم لَنگ لوازم شده است.یادم نمی‌رود که نوشت:(تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده .اون جا رفتی برای ما دعا کن).گاهی که سرش خلوت میشد،طولانی باهم چت میکردیم.میگفت؛اونجا اگه اخلاص داشته باشی،کار یه دفعه انجام میشه.پرسیدم :چطور مگه؟گفت:اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم،ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن که قصه جمع شد.بعد نوشت:خیلی سخته اون لحظات!وقتی طرف میخواد شهید بشه،خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟کنده میشی از دنیا؟اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه،. متوجه منظورش نمی‌شدم.میگفتم:وقتی از زن و بچه ات بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله،ماه رمضان پارسال،تلویزیون فیلمی را از جنگ های ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد.در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد:(بیا،بیا باهات کار دارم)گفتم:(چی کار داری؟)گفت:اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی،اینجا معلومه،سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می‌آمد جلوی چشمش،وقتی میخواست ضامن را بکشد ،دستش میلرزید.تازه بعداز آن،مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود .ولی باز با خودم میگفتم:اگه رفتنی باشه میره، اگه هم موندنی باشه میمونه، به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم که (تا پیمونه ات پر نشه،تو را نمیبرن).این جمله افکارم را راحت میکرد.شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه عمرت پر شود ،اگر زمانش برسد،هرکجا باشی تمام می‌شود.
❤️قصّه دلبری ❤️۳۷ اولین بار که رفته بود خط مقدم،روی پایش بند نبود.میگفت:(من رو هم بازی دادن).متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید.بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. میخواستم بگویم نرو.نیازی به قهرو دعوا نبود.میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم،باز حرف آقای پناهیان تسکینم می‌داد. می‌گفت:مادری تنها پسرش میخواست بره جبهه،به زور راضی میشه.وقتی پسرش دفعه اول برمیگرده ،دیگه اجازه نمیده اعزام بشه.یه روز که این پسره میره برای خرید نون،ماشین میزنه بهش و کشته میشه،این نکته آقای پناهیان در گوشم بود،با خودم میگفتم:اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره،من مانع هستم.از اول قول دادم مانع نشم. وقتی از سوریه برمی‌گشت، بهش میگفتم؛حاجی گیرینوف شدی،هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟در جوابم میخندید .این اواخر دو تا پلاک می‌انداخت گردنش.میگفتم :فکر میکنی اگه دو تا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟میلی به شهادتش نداشتم ،بیشتر قصد سربه سر گذاشتنش را داشتم.میگفت:بابا این پلاک ها هرکدوم مال یه ماموریته.تمام مدت ماموریتش ،خانه پدرم بودم و آن ها باید اخم و تخم هایم را به جان می‌خریدند. دلم از جای دیگر پربود ،سر آن ها غُر میزدم.مثل بچه ها که بهانه مادرشان را می‌گیرند، احساس دلتنگی میکردم.پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که (اگه کسی چیزی نیاز داره،براش بخرم.بعد میگفت :گوشی رو بدین مرجان .وقتی ازم می‌پرسید سفارشی چیزی نداری،میگفتم,:همه چی دارم فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اون و برام بیار.نه که بخواهم خودم را لوس کنم،جدی میگفتم،پدرم خندید و دلداری ام می‌داد.