❤️قصّه دلبری ❤️۴۰
مدتی باهم خوش بودیم ،باهم نشستیم از مفاتیح،آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعه اولم بود میرفتم کربلا.خودش قبلا رفته بود.آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد و نمیخورد.بیشتر با ماست و سالاد و برنج و این ها خودش را سیر میکرد.تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم.برخلاف مکه نرفتیم بازار،وقت نداشتیم و حیفمان میآمد برای بازار وقت بگذاریم.میگفت:(حاج منصور گفته تو کربلا خرید نکنید .اگه خواستین برین نجف).از طرفی هم میگفت:اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه،چرا بارمون رو سنگین کنیم؟حتی مشهد هم که میرفتیم ،تنها چیزی که دوست داشت بخریم،انگشتر و عطر سیدجواد بود.زرشک و زعفران هم میآمد تهران میخرید.همه همّ و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد،در حرم بمانیم.زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل.سیری نداشت.زمانی که اشکی نداشت،راه میافتاد که برویم هتل.هتل هم میآمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان،رفیقی پیدا کرد لنگه خودش. هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضه کاروان را دونفری انجام میدادند، ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود.میخواست دونفری باهم باشیم. میگفت:هرکی کربلا میره ،از صحن امام رضا میره😭
قسمت شد، خادم حرم حضرت عباس ع فیش غذا به ما داد،خوشحال بودیم ،رفتیم مهمان سرای حضرت.
🌸🌸
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم،جوابش مثبت بود.میدانستم چقدر منتظر است.ماموریت بود.زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد،میخندید.وسط صحبت قطع شد.فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل کرده.دوباره زنگ زد،گفت:قطع کردم برم نماز شکر بخونم.این قدر شادو شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید در ماموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح.در زندگی مراقبم بود ،ولی در دوران بارداری بیشتر.از نه ماه،پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم.دست به سیاه و سفید نمیزدم.از بارداری قبل ترسیده بودم.خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم.تا اسمش میآمد یا هوس میکردم،در دهنم آب جمع میشد .پدرومادرم میگفتند:نخور فشارت میافته.محمد حسین برایم میخرید،داخل اتاق صدایم میزد،بیا باهات کار دارم، لواشک و قره قوروت ها را یواشکی به من میداد و باخنده میگفت:زن ما رد باش،باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم.
نمیتوانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .وقتی میدید مراعات میکنم،خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم میکرد.پابه پایم میآمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنها میخواند.زیاد تربت ،به خوردم میداد،به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها.خودش از کربلا آورده بود و میگفت,:،(اصل اصله).اسمبچه را ازقبل انتخاب کرده بودیم :امیرحسین،در اصل امیرحسین اسمبچه اولمان بود .به پیشنهاد یکی از علمای تهران،گذاشتیم امیرمحمد.
گفته بود:اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم،خدا نظر کند و شفا بگیره.
میگفت:اگه چهارتا پسر داشته باشم، اسم هرچهارتاشون و میذارم حسین.
❤️قصّه دلبری ❤️۴۱
با کمک مادرم،داخل ماشین نشستم.راه افتاد.روضه گذاشت،روضه حضرت علی اصغر ع سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین ع.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشه ای مینشیند و لام تاکام حرف نمیزند.برعکس،روی پایش بند نبود، هی قربان صدقه ام میرفت.برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدمی مذهبی و این قدر تقلا و جنب و جوش.با گوشی فیلم میگرفت. یکی از پرستارها میگفت:کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری،به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن.
قبل از اینکه بچه را بشویند،در گوشش اذان و اقامه گفت.همان جا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان،جلوی دکتر و پرستارها روضه حضرت علی اصغر ع آنجایی که لالایی میخوانند،بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین ع برداشت.
اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.مدیر بخش میگفت:شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند،اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد .به زور بیرونش کردند.باز صبح سروکله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم؛روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم.راضی نشد.بهش گفتم:نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی،دلت نمیاد؟میگفت:حیفم میاد...امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب ع بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ.مدام به من میگفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیئت. خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درو دیوار هیئت..دوبار عقیقه کرد:یک بار یک ماه و نیم بعداز تولدش که عقیقه را ولیمه داد،یکی هم برد حرم حضرت معصومه ع.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ،پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.در تهران هم حاج آقا قاسمیان.حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.حرف هایی را که ردوبدل میشد،میشنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد، محمد حسین گفت:دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعا کنین شهید بشم.هری دلم ریخت.دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن.بعد که دعا تمام شد،گفتند:انشاالله خدا شما رو به موقع ببره،مثل شهید صدوقی،مثل شهید دستغیب.
داخل ماشین بهش گفتم؛دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟
سری بالا انداخت و گفت:همه این حرفا درست،ولی حرف من اینه:لذتی که علی اکبر امام حسین برد،حبیب نبرد.
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود.دل کندن از آن برایش سخت بود.چند قدم میرفت سمت در،برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.وقتی میرفت مأموریت، با عکس های امیرحسین اذیتش میکردم.لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش،میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم،ذوق میکرد.هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد. دائم می پرسید:چی بهش میدی بخوره؟چی کار میکنه؟وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و بیا،میگفت:برو خداروشکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست،من که هیچ کی پیشم نیست.
میگفت:امیرحسین رو ببر تموم هیئتهایی که با هم میرفتیم.خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمیگذاشت هیچ کدام را بردارم،چه یک ساک چه سه تا.به مادرم میگفتم؛ببین چقدر قُدّه.نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم.امیرحسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود،البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم،تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سخت تر میشد. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلا سرماخوردگی،تب و لرز و همین مریضی های معمولی،حسابی به هم میریختم. هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم،چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود. میگذاشتم تا بهتر شود،آن موقع میگفتم:امیرحسین سرما خورده بود،حالا خوب شده.
❤️قصّه دلبری ❤️۴۲
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت.میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟دستش را دراز کرد که برود بغلش خوشحال شده بود که (خون خون رو میکشه)وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند.خیلی ناز و نوازش میکرد،از بوسیدن گذشته بود،به سروصورتش لیس میزد.میگفتم:یه وقت نخوریش. همه اش میگفت:(من و بابام و پسرم خوبیم).
بی نهایت پدرش را دوست داشت.تا درخانه بود،خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد،از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
🌸🌸
چپ و راست گوشی اش را میگرفت جلویم که (این کلیپ و ببین) زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند.میگفت(اگه عمودی رفتم ،افقی برگشتم،گریه زاری نکن،مثه این زن محکم باش)😔
آن قدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم.آخری ها از دستش کفری میشدم،بهش میگفتم؛شهادت مگه الکیه؟باشه تو برو شهید شو،قول میدم محکم باشم.نصیحت میکرد بعداز من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.به فکر شهادت بود و برای بعداز آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود.در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را میزد.میگفت؛اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم،برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من.
بعداز تشییع دوستانش میآمد میگفت:فلانی شهید شده و بچه سه ماهه اش رو گذاشتن روی تابوت.بعد میگفت:اگه من شهید شدم،تو بچه را نذار روی تابوت، بذار روی سینه م😭
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم.وسط هال دراز به دراز میخوابید که مثلا شهید شده و میخندید،بعد هم میگفت؛(محکم باش).
وسفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم.گوش به حرف هایش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگر از این شیرین کاریها نکند.
رسول خلیلی😍 و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت.وقتی شهید شده بووند،تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و این ها را برایشان طراحی میکرد.برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند،نماهنگ های قشنگی میساخت. تا نصفه شب مینشست پای این کارها.
عکس های خودش راهم،همان هایی که دوست داشت بعدا در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود،روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود.یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک،یکی هم نیم رخ،اذیتش میکردم میگفتم،:(پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه).
در کنار همه کارهای هنری اش،خوش خط هم بود.ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت.این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد،پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها،میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد،هرچند شوخی و مسخره بازی بود،ولی گاهی اشکم در میآورد. به قول خودش،فیلم هندی میشد و جمعش میکرد.گاهی برای اینکه لجم را درآورد، صدایم میزد؛(همسر شهید محمد خانی ).😔
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود.همه چیز را تعطیل میکردم.مثلا وقتی میرفتیم بیرون ،به خاطر این حرفش مینشستم سرجایم و تکان نمیخوردم.حسابی از خجالتش درآمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید؛(همسر شهید محمدخانی)
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن.ناسازگاری ام گل کرد که (این چه جشنی بود؟این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟این شد شوهر برای این زن؟اون الان محتاج پتوی شما بود؟آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم دراومد که چی؟همه چی عادی شد؟باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم.فردایش داده بودند به خودش آورد خانه.گفت:چرا نرفتی بگیری؟آتش گرفتمبا غیظ گفتم:(ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن،برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟محتاج چندرغاز پولشون نبودم.
گمان کردم قانع شد که دیگر مرا نبرد سرکارش،حتی گفت:(اگه شهید هم شدم،نرو)😔
❤️قصّه دلبری ❤️۴۳
فصل هفتم
همیشه عجله داشت برای رفتن.اما نمیدانم چرا این دفعه،این قدر با طمأنینه رفتار میکرد.رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم،بعد هم کافی شاپ.میگفتم:تو چرا این قدر بیخیالی؟مگه بعدازظهر پرواز نداری؟
بیرون که آمدیم ،رفت برایم کیک بزرگی خرید.گفتم:برای چی؟گفت:تولدته❤️
تولدم نبود.رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. از زیر آینه قرآن ردش کردم.خداحافظی کرد ،رفت کلید آسانسور را زد،برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت:هم من،هم امیرحسین، چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور.برایش پیامک فرستادم:
)لطفی که کرده ای تو به من،مادرم نکرد
ای مهربان تر از پدرومادرم حسین )
۴۵ روز پرشد،نیامد.بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که (با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام).قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند،بعد هم باهم برگردیم ایران.با بچه،جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود .از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم.با خودم گفتم:(اگه برم،زودتر از منطقه دل میکنه).از پیامهایش فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده،چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، وقتی هم وصل میشد، بدموقع بود و عجله ای.زنگ هایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که این چه وضعیه برام درست کردی؟نوشت :دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم).اهل قهر و دعوا هم نبودیم،یعنی از اول قرار گذاشت .در جلسه خواستگاری به من گفت؛توی زندگی مون چیزی به اسم قهر نداریم،نهایتأ نیم ساعت.بحث های پیش پا افتاده را جدی نمیگرفتیم.قهرهایمان هم خنده دار بود.سراینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی که پافشاری میکرد من قهر میکردم.میافتاد به لودگی و مسخره بازی،خیلی وقت ها کاری میکرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم میگفت:آشتی ،آشتی. و سروته قضیه را به هم میآورد. اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها بود،میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را میگذاشت زیر چانه و میگفت؛وقت گرفتم ،از همین الان شروع شد،باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.میگفت :قول دادی باید پاشم وایستی.با این مسخره بازی هایش ،خود به خود قهر کردنم تموم میشد.این آخری ها حرف های بوداری میزد.زمانی که تلگرامش روشن میشد ،آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرف هایش دقت نمیکردم.هی مینوشت:من یه عمره که شرمندتم، شرمندگی ام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده،به خدا گیر افتادم ،حلال کن.منو ببخش تورو خدا .خواهش میکنم،ماموریت های قبلی هم میگفت،ولی شاید در کل سفرش یکی دوبار .این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی،چندین بار کلمات را تکرار میکرد.وقتی خیلی طلب حلالیت میکرد،با تشر میگفتم:به جای این ننه من غریبم بازیا ،بلند شو بیا.از اون آدم هایی نبود که خیلی اسم زمان را بیاورد ،ولی در مأموریت آخر قشنگ مینوشت:واقعا اینجا حضور دارن.همون طور که امام حسین ع.شب عاشورا را دستشون رو گرفتی و جایگاه یارانشون رو نشون دادن،اینجا هم واقعا همون جوریه،اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعایسمات۩موسویقهار.mp3
3.22M
💠🌷 دعای سمات
🎙 با نوای سید قاسم موسوی قهار
📖 متن و ترجمه دعای سمات👇
✅🔝 eitaa.com/doa1357/252
این دعا معروف به دعای شبوّر [دعای عطا و بخشش] است که خواندن آن در ساعت آخر روز جمعه مستحب است و پوشیده نماند که این دعا از دعاهای مشهور است و بیشتر علمای گذشته بر خواندن این دعا مواظبت مینمودند.
❣️اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣️
🌧الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌧
#امام_زمان علیه السلام
#حجاب
#جمعه
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
صدمرتبه سوره ی قدر در عصر روز جمعه خیلی سفارش شده ،چون:
💚از امام موسی بن جعفر(علیهالسلام) روایت شده است: برای خداوند در روز جمعه هزار نسیم رحمت است که هرچه بندهاش بخواهد از آن نسیم مهرآمیز ببخشد، پس هر که بعد از عصر روز جمعه «صدبار» سوره «انّا انزلناه» را بخواند، حقتعالی آن هزار رحمت را چند برابر گرداند و به او عطا فرماید.
#امام_زمان_عج
#سوره_قدر
#عصر_جمعه
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت اذان است
نمازت سرد نشه رفیق🌷
دعا برای فرج امام زمان فراموش نشود🤲
@sadrzadeh1
زیارتآلیاسین۩علیفانی.mp3
3.93M
🕌 زیارت آل یاسین
🎙 با نوای علی فانی
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@sadrzadeh1
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
.کانال فرهنگی انقلابی شهید مصطفی صدر زاده
@sadrzadeh1
نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
نیت کنید و روبی لینک زیر کلیک نمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/3389194600Cf6b08c9d9f
https://eitaa.com/joinchat/3389194600Cf6b08c9d9f
🌷بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌷
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀
{•.🌿}
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
روزت رو با سلام و توسل به شهیدان🌸 بیمه کن🌸
باور کن شهدا زنده ان و عجیب🌸 دستگیرن🌸
فقط کافیه بخوایی...🌸
هر صبح فاتحه ای بخون برای یه شهید،
تا فاتحه ی روزت با گناه خونده نشه
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آیه های نور از لسان تو می تراود،
و تفسیر حقیقی اش از قلب نازنین تو جاری می شود.
#اللهمعجللولیکالفرج
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
❤️🍃😍
نگـــاههاے تــــ❤️ــــو
اتـــفاقـــےنبـــود
نـــه.....
یڪ اتـــفاق!!
دل را آنقـــدر تــڪان نمـــےدهـــد...
#شهید_مصطفی صدرزاده
#روزتـــونمتبرکبہنگـــاهـــشهـــید 😍
#نـــگاهش❤️
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷روایتی از یک سفر و
شیرین شدن کام مردم بم
پس از ۱۲ سال انتظار
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》