💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه101
به نیت ظهور منجی عالم بشریت مهدی فاطمه
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
#ترجمه_صفحه101
- همانان که در انتظار گرفتاری شمایند پس اگر شما را از خدا نصرتی بود، گویند: مگر ما با شما نبودیم! و اگر کافران را بهرهای بود، گویند: مگر ما مراقب شما نبودیم و از [گزند] مؤمنان محفوظتان نداشتیم! پس خداوند روز قیامت میان شما داوری میکند، و خدا هرگز برای کافران راهی [برای تسلط] بر مؤمنان ننهاده است
142 - همانا منافقان با خدا فریبکاری میکنند، و حال آن که خدا فریب دهندهی آنهاست، و چون به نماز برخیزند با کاهلی برخیزند، با مردم ریاکاری میکنند و خدا را یاد نمیکنند مگر اندکی
143 - آنها میان این و آن سرگشتهاند، نه با آن گروهند نه با این گروه، و خدا هر که را گمراه کند، هرگز برای او راهی نخواهی یافت
144 - ای کسانی که ایمان آوردهاید! کافران را به جای مؤمنان دوست مگیرید آیا میخواهید در پیشگاه خدا بر ضدّ خود حجت روشنی فراهم آورید!
145 - بیتردید منافقان در پستترین طبقه از آتشاند و هرگز برای آنها یاوری نخواهی یافت
146 - مگر کسانی که توبه کردند و راه صلاح را در پیش گرفتند و به خدا تمسک جستند و دین خود را برای خدا خالص کردند، پس آنها با مؤمنانند و خدا مؤمنان را اجری بزرگ خواهد داد
147 - اگر شکرگزاری کنید و ایمان آورید، خدا به عذاب شما اقدام نمیکند که خداوند حقشناس آگاه است
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : پهلوان كسى نيست كه بر مردم چيره شود، بلكه پهلوان كسى است كه بر نفْس خود چيره شود.
[تنبيه الخواطر : 2/10.]
وقتی مقتدای
یک پهلوان(حسن یزدانی)
پهلوانی ديگر(سید ابراهیم)
شد
یعنی راه و مرام پهلوانی هنوز زنده است
کاش شاهد باشیم،همه مثل پهلوان حسن یزدانی هوای فرزندان شهدا را داشته باشند.
در پناه قهرمان کربلا
ابالفضل العباس علیه السلام
محفوظ و پایدار باشید
@hasan__yazdaniiii_73
@hasan_yazdani73
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
1400/10/10
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهیدمدافع_حرم #شهیدصدرزاده #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_عباس_دانشگر #شهید_رحمان_مدادیان #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #پهلوان #پهلوانی #حسن_یزدانی #حسن_یزدانی_قهرمان_المپیک_ریو_2016 #قهرمان_من #قهرمانی #اخلاص #مردانگی_را_باید_از_مردان_بی_ادعا_آموخت #ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم #کشتی #کشتی_آزاد #کشتی_فرنگی #مهدویت #امام_زمان #جمکران #جمعه
https://www.instagram.com/p/CYJjGqgh1QK/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥آگــاه باشید که شمـارا چنین میبینم که...
#فاطمیه
#فرازیازخطبهفدکیه
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
گفتگو با راننده ی حاج قاسم در بدون تعارف شبکه ی ۲ هم اکنون
👆👆👆👆
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
اگر امروز ڪسی را دیدید ڪه
بوی شهیـد از ڪلام، رفتار و
اخلاق او استشمام شد
بدانید او شهیـد خواهد شد
و تمام شهـدا این مشخصه را داشتند ...
+سردار دلها
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اســــتوری
حاج قاســـم🖤
مگه شهـــید میمیمره💔
عشق یعنی ضربان حرم🌷
اللهم عجــل لولیــک الفرج🤲
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🥀 بسم رب الحسین علیه السلام🥀 🌺امروز روز جمعه متعلق به امام زمان عج است به همین مناسبت و فرا رسیدن
الحمدالله با عنایت عزیزان یک ختم قرآن هم به پایان رسید...
اجر همگی با حضرت زهرا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وچهارم
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود.
#روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه #کاکائو بود حتی ایوب.
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.
انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم.
او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت:
_"خانم غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد:
_"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
_نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. ... می نشیند می گوید شهلا،... بلند می شود می گوید شهلا ... من هم کنجکاو شدم.... اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم.... خیلی دوست داشتم ببینم این خانم «شهلا غیاثوند» کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند.
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد.
اخم کردم:
_"باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟"
خندید:
_"حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم.
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند.
می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.
وقتی نامه می آمد برای استاد که:
_"به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان"
می گذاشتند #بی_اجازه، کلاس را ترک کنم
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وپنج
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، #اتاق_مراقبت _های_ویژه
از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند.
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.
چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند.
پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد:
_"خانم این را ببرید آزمایشگاه"
اشکم را پاک کردم.
لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه
خانم پشت میز گوشی را گذاشت.
لوله را به طرفش دراز کردم:
_"گفتند این را آزمایش کنید."
همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت:
"""مریض شما فوت شد"""
عصبانی شدم:
_ "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد:
_"همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم.
_"حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم.
دور تخت ایوب خلوت بود.
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید:
_"چند تا بچه داری؟"
چشمم به ایوب بود.
_"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند.
با مهربانی گفت:
_"آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم.
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم.
دستش سرد بود.
گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب
دکتر کنارم ایستاد و گفت:
_"تسلیت می گویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند