eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب می کرد تا برایشان کند. را قبول نمی کرد، می گفت: _من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: _"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: _"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: _"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. _چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد _ من میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: _"چشمم روشن" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت ایوب فقط گفت: _ "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: _"برایت بابا ولی دارد. اینکه قضا نشود و اینکه هیچ دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _"بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی" دوتا و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم نوار ها را کرد و توی کمدش کرد. برای هر نماز با و می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از دوباره می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: _"از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . هم دعوت کردیم،... ایوب به جشن تکلیف هدی خرید. میخواست این جشن همیشه در هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند... با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به دانشجوها. چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. ما یا محل های اولیه بود یا محل دادن زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: _"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس . به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: _"خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد: _"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" _نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. ... می نشیند می گوید شهلا،... بلند می شود می گوید شهلا ... من هم کنجکاو شدم.... اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم.... خیلی دوست داشتم ببینم این خانم «شهلا غیاثوند» کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: _"باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟" خندید: _"حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: _"به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند ، کلاس را ترک کنم به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، _های_ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.... دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: _"خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: _"گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" عصبانی شدم: _ "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد: _"همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم. _"حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید: _"چند تا بچه داری؟" چشمم به ایوب بود. _"سه تا" پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت: _"آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن" حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب دکتر کنارم ایستاد و گفت: _"تسلیت می گویم" مات و مبهوت نگاهش کردم. لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود... و با مشت به سینه ایوب می کوبید. نگاهش کردم... می ریخت و به ایوب قلبی می داد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت دکتر می گفت: _" شما ایوب را نجات داد" آمدم توی راهرو نشستم.... انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد، هم به اضافه شد. حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی است ک آن شب به من وارد شده به روایت همسر شهید ایوب بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید... پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: _"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" _ مثلا چه جور کاری؟ + نیست، کاری باشد. سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت: _"نُچ، خانم ها یا باید شوند، یا و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." ناراحت شدم: _"چرا حاجی؟" چرخید طرف من _"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.... هیچ کس ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند.... حتی اگر به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد.... او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.... اصلا میدانی شهلا، باید را کشید، نه اینکه ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. چقدر ناز آدم های مختلف را سر کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم برایش می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خودش را می خواهد. به و احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند: _"به ما همین قدر حقوق می دهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود بستری میشد. به روایت همسر شهید ایوب بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت اگر آن روز دکتر اعصاب و روان از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای شدن هایش زجر نمی کشیدیم. وضعیت ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر گفت _پس مریض کجاست؟ گفتم: _"توضیح می دهم همسر من..." با صدای بلند وسط حرفم پرید: "بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای است نه همسرهایشان. گفتم: _ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: _"برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند. رو به دکتر گفتم: _"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که جانبازان . دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: _"من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بود، را دوست داشتم، زندگیم بود، بچه هایم بود، را در این حال ببینم
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.... یک بار به ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. _"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم به روایت همسر شهید ایوب بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت راننده پیاده شد و داد کشید: _"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه... آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: _ "چه می خواهید؟" گفتم: _ "می خواهم همسرم زیر نظر پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بودو جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. توی آن فصل برای مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر.. سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. مدت شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان بود. برای های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای که می بردند من را راه نمی دادند. می گفتند: _"برو، همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. عصبانی می شدند: _"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." اما ایوب کار خودش را می کرد. می داد که کسی نیاید. آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم.. به روایت همسر شهید ایوب بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم... رد شدن سوسک ها را می دیدم. از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید. وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم، می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی هم افاقه نمی کرد. تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد _ نه دارم گوش می دهم + خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟ لبخند زد _ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند." هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم: _ "تو هم که بیداری!"... خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت ایوب صبح به صبح بچه ها را می کرد. آن قدر برایشان می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند. ایوب از خاطراتش می گفت، از این که بالاخره است... محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد می کشید: _"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها" ایوب می خدید: _"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید... فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. آب و غذای ایوب نصف شده بود... گفتم: _ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد: _"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد." با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من... وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: _"خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم. دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود. آن قدر حساس بود که اعصابش با تحریک می شد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها به روایت همسرشهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که چند سرباز با آمبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند: _"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید." فریاد زدم: _"کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید. + "شوهر من است؟ کرده؟ به مردم بد نگاه کرده؟ است؟ برای این جنگیده، آن وقت من از سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، دست خودش می‌دهد ، چون کسی به فکر او نیست" بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. ایوب که مرخص شد، برایم خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود،... فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت _ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...." کمی فکر کرد و خندید: _"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو." خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: _"برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید: _"خب چون هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..." + بس کن دیگر ایوب _ مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود. + تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی" نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد. _"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت عاشق بود و چون قبل ازدواجمان بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: _"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: _"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم... اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: _"نه شهلا...می دانم گردن خودت است...من آن وقت دیگر ." آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود... و محسن، خواهر زاده ام، داشت با دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: _"من هم تا بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: 👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉 مقاله اش با در روزنامه چاپ شد. ایوب شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: _"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: _"دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک توی پایم درست شده... گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: _"توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: _"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: _"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم .. التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به چند ساعت خون نرسید. را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد. بعد از آن ایوب دیگر با راه می رفت. پایی که نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند.... سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.... ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: _ "تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم: _ "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: _"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." خوب نبود، می کردم.... یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت ، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از صدای جیغم و از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، را از دستش کشید. ایوب را کرد و رساندش ... سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمدحسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش بمالیم. می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود... و او چقدر این کار را انجام می دهد. زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد.... از می گفت، از محسن که خودش یک بود تحملشان می کرد. از که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،... ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: _"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز... به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که کرده بود و دردناک شده بود... دکتر تا به پوستش کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه... صبح به صبح که را خالی می کردم، می دیدم ایوب از سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... _ایوب........؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. _ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: _ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید. _"بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده." ها کنار من ایستاده بودند و اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد.... تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد... و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها می کشید. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه گفت: _"شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت. _آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم." خیلی جدی نگاهم کرد. _ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، داشته باشد." _ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم" صورتش را نیشگون گرفتم + "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت _"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است" می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. عصر دوباره را از دست داد... اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: _"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت من_ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت.. پایش را توی کفشش کرد من_ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: _"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم: _" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم... کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: _"الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از خون می آید. پاهایم سست شد... نشستم روی زمین _الو ...مامان آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود... چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید.... یاد خواب مامان افتادم، بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: _"حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: _"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند.... اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم... را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. و را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید.... محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت. _"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود... صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید. خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد. هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم. حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس با چشم های خسته ای که نگاهم می کند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش" اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..." برگه آمبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود: _"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" . به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، است دارم می بینم هر روز ایوب می شود. هر روز می کشد. می بینم که هر روز میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، ، حجاب هایم، کسی آن ها را . مواظب باش بگیرید، به اندازه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... محمد حسین داد کشید: _"می گویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: _"بابا ایوب رفت؟ آره؟" رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستارها گفت: _"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد. آقا نعمت تکان نخورد: _"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد. مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد: _"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم... به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: _" تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: _"سلام مامان" گلویم گرفت: _"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله مکث کرد: _ "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: _"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: _"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: _"بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: _"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: _"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... داغان شده، ده روز از مدرسه اش گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند." اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از ایوب بر می آید.... از او می خواهم هست. فضای خانه را پر می کند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. توی امتحان های کمکش کرد. برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت (آخر) از تهران تا تبریز خیلی راه است.... برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.. سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی می مانیم. بچه ها جلوتر از من می روند...، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد. اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند... انگار باز ایوب آمده باشد و بخواهیم کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم.......😭 😭 😭 ... 😭😭 به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند