eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت عاشق بود و چون قبل ازدواجمان بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: _"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: _"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم... اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: _"نه شهلا...می دانم گردن خودت است...من آن وقت دیگر ." آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود... و محسن، خواهر زاده ام، داشت با دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: _"من هم تا بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: 👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉 مقاله اش با در روزنامه چاپ شد. ایوب شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: _"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: _"دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک توی پایم درست شده... گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: _"توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: _"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: _"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم .. التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به چند ساعت خون نرسید. را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد. بعد از آن ایوب دیگر با راه می رفت. پایی که نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند.... سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.... ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: _ "تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم: _ "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: _"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." خوب نبود، می کردم.... یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت ، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند